#من_یا_اون_پارت_103


و نشست توی ماشین. در حالی که محو تماشای بارون بودم آروم گفتم:

-هر وقت توی فصل های پاییز و زمستون میخواد برای من اتفاق خوبی بیافته بارون میباره... یعنی الان هم همینطوره؟

لیندا: جو زده نشو بابا... برو دیر شد...

پارمیدا: نه لیندا جون... راست میگه... منم یکی دو بار شاهد بودم.

چیزی نگفتم و در حالی که به صدای دلنشین بارون گوش میدادم راه افتادم... با ترمزم جلوی در رستوران لیندا گفت:

-اینجاست؟

سری تکون دادم و ماشینو پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم. 5 دقیقه زودتر اومده بودیم. همین که وارد شدم یه آقایی جلوم بود و داشت میزشون رو حساب میکرد. پشتش بهم بود. چشم چرخوندم ببینم کجا برای نشستنمون مناسب تره. همین که صورتم رو برگردوندم تا به لیندا بگم بریم سر کدوم میز بشینیم یه جفت چشم سورمه ای دیدم... چند بار پلک زدم... خودش بود... نه خواب بود نه عکسش بود و نه توهم... خودش بود. زنده و حاضر. ولی منو ندید... با یه پسری بود که چهره ش شبیه به خودش بود. موهای مشکی و فرم لب هاشون کاملا شبیه به هم بود ولی پسری که همراهش بود کمی قدش کوتاه تر از متین بود و رنگ چشماشم قهوه ای بود... پوست سبزه ای داشت و به قیافه ش میخورد از متین کوچکتر باشه... حدس میزدم رامتینه، برادر متین باشه... خیلی صمیمی در حالی که متین لبخند زده بود و پسره هم داشت حرف میزد از رستوران خارج شدند... بدون اینکه منو ببینه... ولی من همچنان به جای خالیش زل زده بودم... و تنها به یه چیز فکر میکردم... «اون هنوزم به ترنم فکر میکنه؟» اگه به ترنم فکر میکرد یعنی به منم فکر میکرد! یه جورایی پیش خودش یه شخصیت به نام ترنم ساخته بود... با تلفینی از خصوصیات و ویژگی های من و خواهر دو قلوم ترنم... یک سری کارا و اخلاق ها و حرکات من و ترنم که باهم میشدن یه آدم جدید توی ذهن متین... شاید بشه اسمشو گذاشت ترَسُم!! (اول اسم ترنم و آخر اسم تبسم!) وای خدا گیج شدم... با ضربه ای که به بازوم وارد شد از دنیای ترَسُم و متین خارج شدم و به لیندا که هی صدام میکرد گفتم:

-بله؟ چیزی گفتی؟

لیندا: عاشقیاااا... میگم بگو کجا بشینیم بچه ها الان میان...

همون میزی رو که انتخاب کرده بودم رو نشون دادم و هر سه به سمتش رفتیم. همین که نشستیم لادن رو دیدم که وارد شد... بلند شدم و براش دست تکون دادم. لیندا و پارمیدا هم به تبعیت از من بلند شدن و به لادن دست دادن... دستمو گرفتم سمت لادن و گفتم:

-بچه ها... این لادن جونه... دوست دانشگاهیم...

بعدشم دستمو گرفتم سمت پارمیدا و رو به لادن گفتم:

-لادن جان... اینم دختر خاله ی من پارمیدا... و اینم یکی از دوستای خوبم لینداست...


romangram.com | @romangram_com