#من_یا_اون_پارت_105


آذر: هرچی باشه تولد عروسمون هم امروزه دیگه... اونو که یادمون نمیرفت... مزاحمت نشم گلم... فقط زنگ زدم تبریک بگم تولدتو .

-مرسی عزیزم تو خیلی به من لطف داری...

آذر: گوشی گوشی... بیا مهری هم میخواد باهات صحبت کنه... از من خدافظ...

-خدافظ...

مهری گوشی رو گرفت و بعد از اینکه اونم بهم تولدم رو تبریک گفت و کلی تعارف گوشی رو قطع کردم و برگشتم پیش بچه ها... شب خوبی بود ولی حیف که من هیچی ازش نفهمیدم...

با کسلی از جام بلند شدم و همراه لادن از در کلاس خارج شدیم... با ناله گفتم:

-بالاخره تموم شد... وای خدای من تا حالا هیچ وقت انقدر از درس خسته نشده بودم... چقد روز کسل کننده ایه...

لادن: چه عجب... نمردیم و گلایه ی شما رو هم از درس دیدیم... ولی باهات موافقم. روز گندی بود.

-وای از اون بدتر اینکه ماشینم تعمیرگاهه و باید پیاده برم...

لادن: خب آژانس بگیر...

-نه... من از آژانس متنفرم... همیشه یا خودم میرفتم جایی یا مامانم میبردتم ولی تا حالا از آژانس و تاکسی استفاده نکردم...

لادن: واقعا که خلی... فعلا کاری باری؟

-نه... سلام برسون به خانوادت...


romangram.com | @romangram_com