#من_یا_اون_پارت_101


-ای بابا... دو دقیقه لال شو بذار اول بزرگترت زر بزنه بعد تو حرف بزن...

من: یه جوری میگی بزرگتر هر کی ندونه فکر میکنه 5 سال ازم بزرگ تری... بابا همش 5 ثانیه ازم بزرگتری... چطوری؟ خوش میگذره؟ آبان خوبه؟

-آره... عـــــــــالیه... همه چیز مرتبه خیلی هم خوش میگذره... فقط...

من: فقط چی؟

با بغض گفت:

-دلم خیلی براتون تنگ شده... خیلی زیاد...

منم بغض کردم و جواب دادم:

-الهی قربونت برم... منم دلم برات یه ذره شده... خیلی دلم میخواست بیام ببینمت... ولی فشار درسا این اجازه رو بهم نمیده... توی اولین تعطیلی میام پیشت...

ترنم: منم منتظرم یکمی کار آبان سبک شه بیام یه سر پیشتون... کارش خدا رو شکر خیلی خوب داره پیش میره... اینطوری میتونیم خیلی زود برگردیم و برای همیشه بمونیم ایران...

-ایشالا که زودتر کارتون درست میشه... ترنم جان گوشی رو میدم به مامان. با من کاری نداری؟

ترنم: نه قربونت... بازم میبوسمت... فعلا بای...

من: از من خدافظ... سلام برسون...

و گوشی رو دادم به مامان و خودم رفتم توی اتاقم... اول یه دوش گرفتم و بعدشم نشستم درسامو خوندم. وقتی به خودم اومدم و به ساعت نگاه کردم ساعت 6 شده بود... زود زنگ زدم به چند تا از دوستام و همه شون رو برای امشب دعوت کردم... پارمیدا و لیندا هم بودن... به مامانم گفتم.. مخالفتی نداشت. مبلغی رو که لازم داشتم بهش گفتم و اونم پولا رو یکمی بیشتر از اون چیزی که خواسته بودم داد بهم و گفت:


romangram.com | @romangram_com