#من_تو_او_دیگری_پارت_99
خوبیه...!Teacher
مرصاد: افسانه گل رز دوست داره؟
ارمیتا: بیشتر یاس... عاشق این گل فروشهای خیابونیه... میگه ازشون حس صداقت و واقعیت میگیره...
مرصاد لبخند کجی زد و پشت سر ارمیتا راه افتاد... درحالی که با تعارف هایش داشت مخ او را همچنان تلید میکرد خرید ها را تا داخل اسانسور اورد ...
دروغ چرا انقدری که از برانوش بدش می امد با مرصاد مشکلی نداشت!
درحالی که تند تند با افسانه خانه را جمع میکردند ... فکر کرد عصر جمعه ای ... مازیار وفرح برای چی باید به خانه شان بیایند...
با صدای زنگ در افسانه تند گفت: اومدن؟؟ چه زود..
در را بی هوا باز کرد...
ارمیتا با دیدن گلبرگ های گل وبوی یاس ... از لبخند عمیق افسانه چندشش شد... ترجیح داد در معرض در ورودی قرار نگیرد... به اشپزخانه رفت تا میوه ها را بشوید...
قهقهه های افسانه و تو ازکجا میدونستی من گل یاس دوست دارم گفتن هایش و لحن لوس و عق اور مرصاد که میگفت میدونستم و تو خودت گلی و گلم و عشقم... نفسم... نه دیگر انقدر ها هم سبک بازی درنمی اورد... ولی در کل...! حق داشت حالش بهم بخورد ؟؟؟ خر شدن افسانه... اوووف... حیف مرصاد را جز دسته ی نیمه ادم هایی که سعی میکنند مردنما بازی هایشان را توجیه کنند قرار میداد وگرنه چنان او را سر وته میکرد که...
با صدای ایفون... دستش را ابکشی کرد و ایفون را جواب داد.
افسانه که جلوی در بود... ارمیتا هم به او پیوست.... قبل از اینکه مرصاد تشکرش از ارمیتا ان هم از لحاظ نگاه وابرو و زل زدن تمام شود دراسانسور باز شد.... قامت مازیار... وفرح جون و یک خانم که به عصایش تکیه داده بود و مانتوی مشکی حریری با دامن و بلوز سنگینی پوشیده بود پیدا شد.
مرصاد باتعجب گفت:مامان!
قبل از اینکه ارمیتا از شوک مامان دربیاید... فرح جون مادر مازیار او را محکم به آ*غ*و*ش کشید وگفت:چطوری خانم خانم ها...
مازیار با افسانه دست داد و مرصاد معرفی کرد:مامان... افسانه... ایشون هم خواهرشون ارمیتا ...
و رو به دخترها گفت:مادرم بانو...
بانو رو به افسانه که دست دراز کرده بود و گفته بود:خوشبختم بانو خانم...
لبخندی زد وگفت:فقط بانو صدام کن.... و رو به ارمیتا که خشک ایستاده بود لبخند دیگری زد وگفت:وصفتو از فرح جون زیاد شنیدم...
ارمیتا از جلوی درکنار رفت وگفت:بفرمایید...
مازیار لبخند کجی زد وگفت:با اجازه ات من دو تا مهمون هم دعوت کنم... و رو به مرصاد چشمکی زد وگفت:برو اون عروس خانمم بیار...
قبل از اینکه ارمیتا معنی ان عروس خانم رادریابد همه وارد خانه شدند... بانو و فرح کنار هم نشستند... افسانه عین پروانه دور بانو می چرخید...
مازیار به همراه مرصاد به واحد رو به رو رفته بود.
فرح از جا بلند شد و رو به ارمیتا گفت:تو زحمت افتادی؟؟؟
ارمیتا:نه فرح جون... فقط ایشون...
فرح دست ارمیتا را کشید و با هم وارد اشپزخانه شدند و گفت: بانو مادر مرصاد وبرانوشه دیگه... یه مشکلی داشتن دیگه گفتم امشب بیایم اینجا وحل بشه... مزاحمت که نشدیم...
romangram.com | @romangram_com