#من_تو_او_دیگری_پارت_100
ارمیتا لبخند بی تفاوتی زد وگفت:نه اصلا...
واقعا هم مزاحم نبودند...!
ارمیتا لبخند بی تفاوتی زد وگفت:نه اصلا...
واقعا هم مزاحم نبودند...!
در ورودی توسط افسانه باز شد... با امدن برانوش و مرصاد ومازیار... ارمیتا سینی چای بدست یک لحظه به قیافه ی درهم و دمغ برانوش نگاه کرد... وکمی بعد هم نگاهش را به سمت بانو چرخاند...
با خیرگی به او زل زده بود...
برانوش نگین را دست مرصاد سپرد و جلو امد رو به فرح وبانو سلام کرد.
فرح با مهربانی جوابش را داد وگفت:خوبی پسرم... سنگین شدی... قبلا بیشتر به مازیار سر میزدی...
بانو به سلام سردی اکتفا کرد.
برانوش کناری نشست ... مازیار نگین را ب*غ*ل کرده بود و با لحنی که ارمیتا را تا اوج دق مرگ کردن پیش می برد با او که اصلا نمی فهمید حرف میزد!
بانو پایش را روی پایش انداخت و فرح گفت:شرمنده ارمیتا جون مزاحمت شدیم ها...
و با لبخند رو به جمع گفت: من و مادر ارمیتا وافسانه ... از قدیم همدیگه رو میشناسیم... همسایه بودیم... بانو هم که اتفاقی باهاش تو یه مهمونی اشنا شدم پسرامون که جیک تو جیک شدن من و بانو هم...
کسی گوش نمیداد... مخصوصا ارمیتا که به شدت روی چهره ی دمغ و پر حرص برانوش زوم کرده بود.
دروغ چرا ... کمی کنجکاوی اش تحریک شده بود...
مازیار به اشپزخانه امد وگفت:چه خبرا خانم؟
به لبه ی اپن تکیه داد... حالا وقت حالگیری مازیار نبود ... نفس عمیقی کشید وگفت:این بانو و برانوش باهم مشکل دارن؟
مازیار خیاری از داخل ظرف میوه برداشت وگفت: ای میشه گفت...
صدای مرصاد امد که گفت:حالا وقت این حرفها نیست...
مازیار چشمکی زد و گفت:ببخشید دیگه .... پیشنها د فرح جونت بود گفت جلوی دوتا غریبه اشتی میکنن! شما هم که باهم همسایه شدید و...
ارمیتا درحالی که به صورت مازیار خیره شده بود گفت: مادر وپسر قهر کردن؟
مازیار: اره... همچین ... میشه گفت... البته بیشتر تقصیر خود شازده است وگرنه...
با صدایی که درحال پیچید جفتشان از اپن به هال نگاه کردند.
کمی به نظر جو متشنج می امد...
romangram.com | @romangram_com