#من_تو_او_دیگری_پارت_98

مرصاد نفسش را فوت کرد انگارخودش هم از حرف زدن خسته شده بود.

رو به ارمیتا که پشت سرش راه می امد گفت: حالا من باید چیکار کنم؟

ارمیتا: من نمیدونم.

مرصاد:خوب شما میتونید با افسانه صحبت کنید واین حرفها رو بهش بگید...

ارمیتا: از واسطه گری خوشم نمیاد... هرچی که هست بین خودتونه... ضمن اینکه من همینطوری هم با اصل رابطه ی شما دو نفر مشکل دارم.

مرصاد باچشمهای گرد شده گفت:واقعا؟

ارمیتا مقابل میوه فروشی ایستاد و درحالی که نایلونی برمیداشت وسیب های سبز و ترش را که اب اورنده ی دهان بود جمع میکرد گفت:واضح نیست؟

مرصاد: اخه چرا؟

ارمیتا: خواهر من...

مرصاد وسط حرفش پرید وگفت:حساسه... زودرنجه... مهربونه... رویا پردازه...

ارمیتا:خوبه میدونید و باز هم...

مرصاد باز وسط حرفش پرید وگفت:باز هم چی؟؟؟ خوب من دارم سعی میکنم خودم رو اول به خودم بعد به افسانه ثابت کنم...

ارمیتا:پس چه احتیاجی به واسطه گری من ...

مر صاد دوباره وسط حرفش پرید وگفت:خوب افسانه اصلا به من اجازه ی حرف زدن نمیده...

مرصاد دست دراز کرد ونایلون سیب های سبز را گرفت...

ارمیتا داشت پرتقال ونارنگی سوا میکرد...

مرصاد دوباره متکلم وحده شد وگفت:اخه چرا باید اینطوری رفتار کنه که اجازه نده من توضیح بدم...؟؟؟

ارمیتا خیار هم سوا کرد وبه سمت صندوق رفت... مرصاد خرید ها را در دستش گرفته بود... بعد از میوه فروشی به سمت سوپری رفت.

مرصاد هم دنبالش می امد...

ارمیتا درحالی که لیستش را دراورده بود و از فروشنده میخواست انهارا برایش فراهم کند سعی میکرد به حرفهای مرصاد هم توجهی نشان دهد!ولی واقعا داشت سرسام میگرفت.

ارمیتا درحالی که لیستش را دراورده بود و از فروشنده میخواست انهارا برایش فراهم کند سعی میکرد به حرفهای مرصاد هم توجهی نشان دهد!ولی واقعا داشت سرسام میگرفت.

ارمیتا داشت وسایل داخل نایلون را با لیستش چک میکرد که مرصاد گفت:ماکارانی...

ارمیتا رو به فروشنده ان یک قلم جامانده را گفت و مرصاد خواست حساب کند که ارمیتا زودتر کارت کشید.

مرصاد پوفی کشید وگفت:حالا بنظرتون من چیکار کنم؟

ارمیتا:نمیتوانست به مرصاد خرده بگیرد... سی سالش بود... به او نگاه کرد وگفت: افسانه هنوز یه دختر بچه است که توی روزهای دبیرستانش سیر میکنه... احساساتیه... نازک نارنجیه... زودرنجه... مهربونه... کم توقعه... براش یه دسته گل بگیر و... وچشمهایش را باریک کرد وگفت: گول زدن دخترا چندان کار سختی نیست که نتونید از پسش بربیاید! ویک لحظه در دلش گفت :اگر کمک خواستی برادرت که هست...!


romangram.com | @romangram_com