#من_تو_او_دیگری_پارت_95

لگن را برداشت... تونیک استین بلند پوشیده بود و شلوار مشکی... فقط یک روسری بلند سرش انداخت و از خانه خارج شد.

مصیبت تراس نداشتن را به چه کسی بگوید؟؟؟

یعنی واقعا پدر رامین عقلش نمی رسید که این خانه وکاشانه نیاز به تراس دارد؟؟؟

بدتراز همه اینکه اسانسور هم ندارد... یعنی اسانسور تاطبقه ی مسکونی هست... بعد بیست پله تا پشت بام... شیفته ی این نقشه ی قناص بود!!!

حیف فقط خود رامین نابغه بود... پدرش هیچ بویی از هوش نبرده بود...

با هن هن پله ها را بالا می رفت.

یک لحظه فکر کرد چرا به درخواست رامین جواب مثبت داد؟؟؟ چرا نامزد شدند؟؟؟ چرا فکر کرد کسی که از بورسیه ی دولت غرب میگذرد زیادی انسان است... زیادی در فکر خدمت به مردم است...

ان موقع ها خیلی خر بود... از عرق ملی زیادی ، عرق میکرد!

انقدر که فکر میکرد بشریت و انسانیت در پس دادن امکانات بورسیه است!!! انقدر غرق عِـــرق و عــــَرق عشق و ملیت و انسانیت بود که به کل یادش رفته بود که رامین هم با تمام نبوغش غریزه دارد و... ! فقط او را بازی داد ؟ یک لحظه فکر کرد ان موقع که کارت عروسی و اگهی ترحیمش با هم به دستش رسید چه حسی داشت... ! حس بی حسی... فقط گفت: مرد؟ همراه با همسرش... بعدان انگشتری که درمراسم نامزدی به دستش بود را همراه با خیلی چیزهای دیگر درکمدش انداخت و...! کلی چرا درسرش بود که همه اش به یک سنگ قبر ختم میشد... یکی که نه.... دوتا... سنگ او و او...!

درپشت بام را باز کرد...

باصدای سازدهنی کسی یک لحظه به فکرش زد برگردد... با دیدن برانوش که لبه ی بام نشسته بود و پاهایش به سمت ارتفاع اویزان بود سرجایش ایستاد.

صدای ساز دهنی قشنگ بود...

برخلاف پسرهایی که میشناخت وهمه پی گیتار و خواندن بودن و این مشمول نابغه هایی که کارت عروسی و اگهی ترحیمشان در یک روز به دستش میرسید هم میشد... دندان پزشک مملک سازدهنی میزد... اخی...! همه ی احساسش همین بود

هوا برای خشک کردن لباس ها بسیار ایده ال بود...

برانوش یک زانویش را بلند کرد و چانه اش را روی ان گذاشت... افتاب نیمی از صورتش را پوشانده بود وطوری روی صورتش سایه روشن انداخته بود که ارمیتا فکر کرد موهای برانوش قهوه ای است یا مشکی؟!

هنوز دو دستی ساز دهنی اش را در دهان گذاشته بود و مینواخت... هرچند منقطع بود واحتمالا بخاطر سیگارهایش نفس کم می اورد... اما خیلی بد هم نبود... یعنی انقدری بود که یک لحظه فکر کند او خوب سازدهنی مینوازد...

بدتر از همه اینکه اصلا دوست نداشت وجه اشتراکی پیدا کند ان هم بین علاقه اش به سازدهنی و البته علاقه ی این پزشک جوان و بی تجربه به ساز دهنی!!!

برانوش متوجه حضور او شد وگفت: به به ... خانم همسایه... حال شما...

ارمیتا به سمت طنابهایشان رفت وگفت:سلام...

برانوش جلو امدوفکر کرد زحمت پهن کردن لباس های خانم رحمانی را ارمیتا می کشد؟؟؟

نیشخندی زد وگفت:خوبی؟چه خبرا؟

ارمیتا نمیدانست چرا ولی اصلا نگاهش نکرد... سرش به کارش مشغول بود و حتی الامکان سعی داشت تا لباس هایی نکته دار را زیرمانتو وشلوارش روی طناب پهن کند...

برانوش دست هایش را در جیبش کرد وبا سماجت گفت: سوال کردما...

ارمیتا:ممنون...سلامتی...

برانوش :همین؟


romangram.com | @romangram_com