#من_تو_او_دیگری_پارت_94
ولی حیف که فقط مادر بود... وگرنه لایق مادری نبود... حتی لایق داشتن پسری مثل برانوش...!
یکی از همان پیام های همیشگی اش را فرستاد و دوباره خطی که مربوط به پسرش بود را خاموش کرد.
با دیدن سایه که جلویش ایستاده بود نفس عمیقی کشید و گفت: چته؟ چرا عین خری که به نعلبندش نگاه میکنه نگاه میکنی...
سایه بلند بلند گفت:من امشب پامو هیچ قبرستونی نمیذارم...
و به سمت مانتو وشالش که هنوز روی مبل بود امد وفرنگیس بازویش را محکم گرفت وگفت: میفهمی چی میگی؟
سایه: شنیدی...
فرنگیس: تو غلط میکنی...
سایه: ببین... بس کن... من حالم از این کارا بهم میخوره...
فرنگیس یک لحظه ارام شد وبا طومانینه گفت:سایه... امشب از اون شباست... من هنوز به ناصر بدهکارم...
سایه با بغض و صدای خش داری گفت:چند شب؟ چند روز؟چقدر... بدهی داری خودت پس بده... چرا منو میندازی جلو...
و دستش را از دست فرنگیس بیرون کشید وفرنگیس با حرص گفت: سایه ... بس کن... امشب نونمون توروغنه...
سایه بلند جیغ کشید: گه بگیرن این نونی که تو این روغنه.... دست از سرم بردار....
و به سمت درورودی رفت...
فرنگیس بلند گفت: به قران شب بپیچونی....
سایه به سمتش حمله کرد وگفت: چی؟؟؟ قران؟؟؟ میدونی چیه؟؟؟ اصلا میدونی چیه؟؟؟
فرنگیس با حرص گفت:دهنتو ببند....
سایه: خودت برو ... تو که واردی فرنگیس خانم!
فرنگیس خودش را روی مبل پرت کرد و درحالی که با کف دست شقیقه هایش را فشار میداد خفه گفت:من دیگه پیر شدم...
در بسته شد...
فرنگیس بار دیگر زمزمه کرد: دیگه خیلی پیر شدم... نوه دارم... و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید!
*****
فصل چهارم:بانو...
درحالی که به چرخش لباس ها درون حفره ی ماشین لباسشویی نگاه میکرد ... و مشغول شمردن شمارش معکوس بود تا این وسیله که او را از شکستن یخ حوض نجات میداد خاموش شود.
صدای زنگ خاتمه ی شستشوی لباس ها بلند شد... عین بچه ها لبخندی زد و لگن را زیر ان حفره ی مدور گرفت و لباس ها را داخلش ریخت...
یک لحظه حس کرد اگر پرستو او را در حال رخت خالی کردن از ماشین لباسشویی ببیند چه میشود... کمی بعد فکر کرد حالا نه اینکه او را ندیده خیلی حساب میبرد؟!!!
romangram.com | @romangram_com