#من_تو_او_دیگری_پارت_9

پرستو: واقعا خیلی گشادی...

ارمیتا با جیغ گفت: پرستو مودب باش...

پرستو خندید وگفت: همیشه همین بازی وسر استخدام درمیاری ... فکر نکن حواسم نیست...

ارمیتا: پاشو برو حرف نزن....

پرستو خواست برود که ارمیتا گفت: پرستو... این دختره رو بفرست تو اتاقم باهاش حرف بزنم...

پرستو لبخندی زد و گفت: چه عجب!

ارمیتا نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد.

با صدای تلفن با کسلی گفت: پرستو گفتم وصل نکن....

پرستو: خواهرتون افسانه است....

باشه ای گفت و صدای جیغ جیغی افسانه در گوشش پیچید.

افسانه: بخدا اگه عصر نیای بیچاره ات میکنم...

ارمیتا: من نخوام ازدواج کنم چه خاکی به سرم کنم؟ هان؟

افسانه: خاک رس... ارمیتا یه دقه بیا برو ببینش... باور کن ازش خوشت میاد...

ارمیتا: من از هیچ مردی خوشم نمیاد...

افسانه با کلافگی گفت: ببین من حوصله ندارم باهات بحث کنم... برنامه هم عوض شده ... مازیار میاد دنبالت که باهم برین رستوران.... چون من میدونم یه جورایی میپیچونی...

و قبل از انکه خداحافظ بگوید تماس را قطع کرد.

ارمیتا با دهان باز گوشی در دستش خشک شده بود. افسانه دورش زد. مگر دستش به او نرسد.

اهی کشید وصدای پرستو را که طبق معمول با ولوم بالا حرف میزد گفت: چطور قراریه که بنده ازش اطلاع ندارم....

در اتاق و باز کردم.

با دیدن مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: خانم رضایی...

پرستو با اخم به او گفت: بله؟

با لبخند رو به مازیار گفت: سلام... چه زود اومدی.... ساعت یکه...

مازیار نگاه فاتحی به پرستو کرد و رو به ارمیتا گفت: سلام .... کجا زوده .. به قول خودت ساعت یکه دیگه ...

نفس عمیقی کشید و با مازیار دست داد وگفت: خوب من یه کم کارهامو سر وسامون بدم ... اماده میشم میام...

مازیار لبخندی زد وگفت: باشه ... من همین جا میشینم....


romangram.com | @romangram_com