#من_تو_او_دیگری_پارت_10

ارمیتا رو به پرستو گفت: بگو یه نسکافه براشون بیارن...

و وارد اتاق شد و در را محکم بست.

این از کجا پیدا شد؟

با کلافگی لپ تاپش را خاموش کرد و پروند ه ها را جا به جا کرد و در حالی که به افسانه بد و بیراه میگفت کیف و وسایلش را برداشت واز اتاق خارج شد.

مازیار نسکافه اش را خورده بود با دیدن او لبخندی زد و ارمیتا بعد از توصیه ی چند نکته به پرستو همگام با او از شرکت خارج شد.

مازیار : ماشین اوردی؟

ارمیتا: اره... تو پارکینگه...

مازیار: پس با ماشین تو میریم...

ارمیتا نفس کلافه ای کشید وگفت: باشه ...

خواست سوار شود که مازیار گفت: میتونم خواهش کنم اجازه بدی من برونم؟

ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: چرا؟

مازیار: همینطوری... اشکالی داره؟

ارمیتا: البته.... ماشین ادم مثل مسواکه ... یه وسیله ی شخصی... اگه دوست ندارید من رانندگی کنم با اتومبیل خودتون بیاید...

و سمت راننده سوار شد.

اخم های مازیار در هم بود و کنارش نشست.

اصلا نمیدانست چرا باید با پسر دوست مادرش ماهی یک بارنهار بخورد... تقریبا این بار سوم بود که با او نهار میخورد از علایقش میگفت وحرفهای تکراری میشنید ...

جلوی رستوران توقف کرد.

مازیار پیاده شد و ارمیتا هم دنبالش راه افتاد.

با ان کت وشلوار نوک مدادی و پیراهن ابی تیپ و قامتش بد نبود. اما فقط در حد کلمه ی بد نبود.

رسمی رفتار میکرد... رسمی حرف میزد ... رسمی برخورد میکرد. ژست های اب دوغ خیاری میگرفت و حین حرف زدن بیشتر از صد بار درواقع میگفت!!!

در حالی که به منو نگاه میکرد نفس عمیقی کشید ورو به پیش خدمت که مثل برج زهرمار بالای سرش ایستاده بود گفت: من سوپ جو میخورم و سبزی پلو با قزل ... سالاد فصل... دلستر لیمویی...

مازیار نفس عمیقی کشید .

ارمیتا میدانست که ماهی دوست ندارد سوپ جو خوشش نمی اید از نوشیدنی ها از دلستر متنفر است ... وقتی در این چیزهای ساده تفاهم نداشتند وای به حال بقیه ی چیزها!!!

مازیار هم برای خودش برگ سفارش داد و نوشابه ی سیاه.

در حالی که به اطراف نگاه میکرد دنبال کلمه ای میگشت تا با ان استارت بزند وبگوید: از تو بدم میاد...


romangram.com | @romangram_com