#من_تو_او_دیگری_پارت_11

به تنها چیزی که در این فصل فکر نمیکرد همین ازدواج بود.

مازیار لبخندی زد وگفت: هوا خوبه نیست؟

ارمیتا چشم غره ای رفت وگفت: نه... سرده....

مازیار سکوت کرد و ارمیتا گفت: خوب چه خبر؟

مازیار: سلامتی.... تو چه خبر؟ کارهای شرکت خوب پیش میره؟

ارمیتا: میشه گفت...

مازیار: خسته نشدی اینقدر توی اون شرکت وقت گذروندی؟

ارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد.

مازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه...

ارمیتا: چه خوب.... اتفاقا منم همین نظر ودارم.

ارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد.

مازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه...

ارمیتا: چه خوب.... اتفاقا منم همین نظر ودارم.

مازیار دستهایش را زیر چانه اش برد وگفت: میدونم احساس مثبتی به من نداری... اینم میدونم که به اصرار خواهرت به این قرار ها میای... اما نمیدونم چقدر طرز فکرم راجع بهت میتونه درست باشه...

ارمیتا فکر کرد پس باهوش است.

نفس عمیقی کشید وگفت: اگه بگم 100 درصد ناراحت میشی؟

مازیار شوکه شد. با این حال خودش را کنترل کرد وگفت: نه...

ارمیتا: خوبه... من به ازدواج فکر نمیکنم...

مازیار: تا کی؟ بعدش میتونم امیدوار باشم؟

ارمیتا یک بار چشمهایش را بست و سریع باز کرد وگفت: نه... کلا قصد ازدواج ندارم...

مازیار با تعجب گفت: تا اخر عمر میخوای مجرد بمونی؟

ارمیتا: اشکالی داره؟

مازیار: یه نگاهی به خودت بنداز.... از صبح تا شب تو شرکتی... یه نگاهی به پوستت بنداز؟

ارمیتا لبخندی زد وگفت: خوب تو که یه دکتر پوست وزیبایی هستی....

مازیار نفس عمیقی کشید وگفت: دلم نمیخواد مجبور باشی... ولی خوشحال میشم مثل یه دوست رو کمکم حساب کنی...


romangram.com | @romangram_com