#من_تو_او_دیگری_پارت_12
ارمیتا نفس راحتی کشید وگفت: منم مدت هاست میخوام همین حرفها رو بهت بزنم... اما هیچ وقت نه فرصتش پیش میومد نه فکر میکردم اینقدر با جنبه باشی...
مازیار لبخندی زد وگفت: ارمیتا مطمئنم که لایق بهترین ها هستی ... ولی میترسم خیلی دیر بشه... به فکر اینده ات هم باش.... حالا نه با من چون میدونم که امیدی نیست ... اما ...
ارمیتا نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد ومیان حرفش امد وگفت : من در لحظه زندگی میکنم... دیروز و فردا برام مهم نیست. امیدوارم به چیزی که میخوای برسی.... خداحافظ.
مازیار با غر گفت: حداقل منو برسون...
ارمیتا لبخندی زد وگفت: وای ... واقعا معذرت میخوام...
مازیار لبخندی زد وحساب کرد و پشت سرش راه افتاد. در حینی که غر ولند میکرد گفت: ادم محتاج زن جماعت نشه...
ارمیتا چشم غره ای رفت و داخل اتومبیل نشست وگفت: مراقب حرف زدنت هستی نه؟
مازیار: سعی میکنم...
ارمیتا او را جلوی شرکت که اتومبیلش را پارک کرده بود رساند وگفت: خوب ممنون با بت این چند وقت اخیر...
مازیار: میدونی که عاشقت هستم و میمونم...
ارمیتا پوزخندی زد وگفت: این چیزی که تو میگی وجود نداره مازیار...
مازیار با تعجب گفت: چی؟
ارمیتا: عشق...!
مازیار لبخندی زد و از اتومبیل پیاده شد وگفت: رو عشقم حساب نمیکنی عیب نداره اما رو دوستیم حساب کن... راستی ... به کل فراموش کردم...
ارمیتا: چیو؟
مازیار: یکی از دوستام برای دایر کردن مطبش نیاز به وسیله داره ... بفرستمش ؟
ارمیتا: میدونی که تک فروشی نمیکنیم... با مکث گفت: ولی باشه... بهش بگو تا اخر هفته بیاد... بگه که از طرف تو اومده چون منشی منو که میشناسی...
مازیار: اتفاقا بهش سلام برسون... خوشم اومد دقیقه و منضبط...
ارمیتا: عین خودم...
مازیار خندید وگفت: به افسانه سلام برسون...
ارمیتا: حتما...
و مازیار بعد از خداحافظی کوتاهی سوار اتومبیلش شد و رفت.
حوصله ی رفتن به شرکت را نداشت. کار سنگین و بخصوصی هم نداشتند... به سمت خانه راند. باید به افسانه گزارش میداد که مازیار را شیک دک کرد.
از اتومبیل پیاده شد.
برج ابی با نمای سنگ گرانیتی مشکی سورمه ای به او چشمک میزد.
romangram.com | @romangram_com