#من_تو_او_دیگری_پارت_13
این خانه را دوست نداشت... یعنی مهندسی که این خانه را ساخته بود دوست نداشت.
وارد مجتمع شد. م*س*تقیم به سمت اسانسور رفت وطبقه ی دهم را فشرد.
با خستگی کیفش را روی شانه جا به جا کرد. اگر به کل کارکنان شرکت اعتماد داشت ناچار نمیشد که لپ تاپش را خر کش کند و باخودش ببرد وبیاورد.
با خستگی کیفش را روی شانه جا به جا کرد. اگر به کل کارکنان شرکت اعتماد داشت ناچار نمیشد که لپ تاپش را خر کش کند و باخودش ببرد وبیاورد.
در را با کلید باز کرد با دیدن افسانه که سینی چای دستش بود گفت: سلام .. چه زود اومدی...
ارمیتا با تعجب گفت: این چایی واسه منه؟
افسانه: نه.... اینو ببر بده به واحد رو به رویی... خسته است...
ارمیتا مات مانده بود که افسانه با تشر گفت: ببرش دیگه....
ارمیتا سینی را ا زدستش گرفت و افسانه تا بخواهد توضیح بدهد صدای تلفن بلند شد.
ارمیتا هم از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو که چند ماهی بود خالی بود و حالا با ورود همسایه های جدید بنظر شلوغ میرسید تقه ای به در زد وگفت: سلام...
پسری خودش را از لابه لای کارتون ها به او رساند وگفت: سلام.... زحمت کشیدید....
ارمیتا نگاهی به او کرد وگفت: خواهش میکنم... خوش اومدید....
پسر جوان لبخندی زد وگفت: ممنون... و سینی چای را از دست او گرفت وبه سه کارگری که انجا ایستاده بودند تعارف زد ... قدش بلند بود . یک پیراهن ابی و یک جین سورمه ای پوشیده بود که سر تا پایش خاک شده بود. موهای خرمایی داشت و ته ریش و چشمهایی قهوه ای... خسته بنظر می رسید. صدای گریه ی نوزادی امد که پسر جوان سینی را به دست کارگر رساند و بدو بدو به اتاق رفت.
ارمیتا هنوزانجا ایستاده بود و به وسایل خانه نگاه میکرد.
مبل ها همگی اسپورت و بنفش تیره بودند ... فرشی هم که پهن شده بود صورتی چرک بود. کتابخانه و میز نهار خوری و چندین وچند تابلو به گوشه ای از دیوار تکیه داده شده بود هنوز فرم یک خانه را نداشت.
در حالی که سعی داشت با چشم به دنبال خانم خانه بگردد پسر جوان با یک دختر کوچولو تقریبا پنج ماهه که در آ*غ*و*شش بود حینی که با موبایلش حرف میزد ... دست در جیبش کرد تا کیف پولش را در بیاورد و حساب کتاب کارگرها را بدهد.
اما یک لحظه نزدیک بود بخاطر گیر کردن پایش به یک جعبه کله پا شود که ارمیتا هینی کشید و پسر جوان لبخندی زد وگفت: یه لحظه گوشی... و رو به ارمیتا گفت: یه لحظه این دختر ما دست شما ....
ارمیتا مقابل عمل انجام شده قرار گرفت .
دختر بچه را در آ*غ*و*شش گرفت ... چشمهای درشت قهوه ای داشت با موهای خرمایی که دو گوشی با گیره های کفش دوزکی بسته شده بود.
سرپایی صورتی پوشیده بود و از لب های سرخش اب دهانش اویزان بود. با حیرت داشت تصویر ارمیتا را شناسایی میکرد. با اینکه چشمهای درشت قهوه ای اش خیس بود ولپ هایش سرخ بود . اما انقدر خواستنی بود که ارمیتا لبخندی زد و او را بیشتر به خودش چسباند.
بوی پودر بچه میداد... ارمیتا نفس عمیقی کشید... روی موهای نرمش را ب*و*سید ... روی مبلی نشست و او را روی پایش نشاند.
بچه داشت باز به گریه می افتاد. ارمیتا صدایش را بچگانه کرد وگفت: خانم خانما.... واسه چی گریه میکنی... در حالی که با شکلک های مسخره سر بچه را گرم میکرد صدای بسته شدن در امد و پسر جوان روی مبل رو به رویی او با خستگی نشست وگفت: واقعا شرمنده... شما خواهر افسانه خانم هستید؟
ارمیتا فکر کرد چه سریع پسر خاله شده است... افسانه خانم!
ارمیتا: بله... چطور؟
-هیچی از شباهتتون متوجه شدم... منم مرصاد هستم.... مرصاد برومند.. خوشبختم از اشنایی شما...
romangram.com | @romangram_com