#من_تو_او_دیگری_پارت_14

دیگر زیادی صمیمی شد! لبخندی مصنوعی زد و از جا برخاست و میخواست بچه را به آ*غ*و*ش مادرش بسپارد که متوجه شد جز او و مرصاد و این دختر کوچک بنظر نمی اید کسی داخل خانه باشد.

مرصاد با لبخند بچه را از او گرفت وگفت: را ستی امروز واقعا باعث زحمت شما و خواهرتون شدیم... ازشون بیش از حد تشکر کنید....

ارمیتا سینی محتوی لیوان های خالی را برداشت وگفت: خواهش میکنم... از اشنایی با شما خوشبختیم...

به سمت در ورودی میرفت که مرصاد پرسید: اسم تون چی بود؟

ارمیتا با اخم واضحی گفت: آرمند هستیم...

مرصاد: اهان... بله.... به هر حال مرسی از لطفتون...

ارمیتا دستی به گونه ی دختر کوچولو کشید و مرصاد گفت: نگین خداحافظی کردی؟

ارمیتا لبخندی به نگین زد و بی هیچ کلام اضافه ی دیگری از خانه خارج شد. مرصاد ده بار تشکر کرد . ارمیتا بی توجه به او خودش را داخل خانه پرتاب کرد.

ارمیتا وارد خانه شد. ادایش را دراورد... مرصاد هستم... کوفت. چقدر راحت حرف میزد نیامده پسرخاله شده بود.

میدانست این اتش از کدام گوری بلند میشود.

افسانه لبخندی زد وگفت: همسایه ی جدید و زیارت کردی؟

ارمیتا با غیظ گفت: از صبح تا حالا معلوم نیست چطوری رفتار کردی که نه میذاره نه برمیداره میگه افسانه خانم...

افسانه: خوب همسایه ایم... میدونی اینجا رو خریده ؟

ارمیتا: اصلا ازش خوشم نیومد.... پسره ی بی کلاس...

افسانه لبخندی زد وگفت: حالا تو چطوری تو سه سوت فهمیدی یارو بی کلاسه...

ارمیتا: از لحن و منش و رفتارش کاملا مشخص بود... و با اخم گفت: بیچاره زنش... از مردایی که با بقیه اینطوری تیک میزنن متنفرم...

افسانه: برو بابا.. اصلا از کجا معلوم زن داشته باشه..

ارمیتا روی کاناپه پهن شد و گفت: زنشو از صبح ندیدی یعنی؟

افسانه روی مبل رو به روی نشست وگفت: نه بابا.... هی خواستم ازش بپرسم دیدم شاید خوشش نیاد... بیخیال شدم... ولی دخترش خیلی خوردنیه...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: اره ... نگین...

افسانه چشمهایش چهار تا شد وگفت: افرین خواهرم... راه افتادی.. اسمشو از کجا فهمیدی؟

ارمیتا کش و قوسی امد وگفت: خودش گفت... اسم خودشم مرصاده....

افسانه جیغ زد: راست میگی؟ اینم فهمیدی؟

ارمیتا با تعجب گفت: خوب خودش گفت...

افسانه با غیظ گفت: کثافت فقط به من گفت برومند....


romangram.com | @romangram_com