#من_تو_او_دیگری_پارت_76

اگر میتوانست از همه ی مردهای دنیاانتقام بگیرد میگرفت... !!!

اه خسته ای کشید ودر دل زمزمه کرد: ببین رامین... ببین چه به روزم اوردی... همینو میخواستی؟؟؟

چه کسی سود کرد ...چه کسی ضرر کرد... نمیدانست...

او بود و یک سال پرماجرا و یک ختم تلخ که شاید تا ابد با او می ماند...!

خسته بود ... پاهایش ذوق ذوق میکرد...

بغضش هم نشکسته بود.... از مهندس ارمند بعید محض بود که بخواهد گریه کند... سخت بود... یا حداقل بلد بود سخت بودن را با زی کند...

در را با کلید باز کرد... وارد اسانسور شد... جلوی طبقه ی خودشان پیاده شد...

افسانه جلوی دربه همراه مرصاد و برانوش و نگین که درآ*غ*و*ش برانوش بود ایستاده بودند... فرصت عصبانی شدن از رفتار افسانه را نداشت چرا که افسانه با بغض خودش را درآ*غ*و*ش او پرت کرد وگفت: هیچ معلومه تا الان کجایی؟





افسانه با صدای بلند و زنگ داری درحالی که هق هق میکرد گفت:نزدیک بود با مرصاد بریم تو بیمارستانا دنبالت؟!

اهی کشید وگفت:خیلی خوب گریه نکن...

بدون توجه به حضور ان دو برادر ونگین که در آ*غ*و*ش برانوش بالا پایین میشد وارد خانه شدند.

افسانه عصبانی بود و توجیه میخواست... او هم حس توجیه کردنش نمی امد... بیشتر عشقش نمیکشید که توجیه کند وگرنه توجیه که زیاد داشت...

افسانه با حرص گفت:ساعت ونگاه...

محل افسانه نگذاشت... خسته بود. به اتاقش رفت... ساعت را میدانست...!خیلی مهم نبود.

درحالی که به چشمهایش نگاه میکرد ... ه*و*س کرد کمی به مژه هایش ریمل بزند... مژه هایش کمی رنگ گرفت و چشمهایش درشت تر بنظر می رسید

فکر کرد جواب پرستو را برای این ه*و*س چه بدهد؟

موبایلش را برداشت ... کیفش را روی شانه انداخت ... مقنعه اش را مرتب کرد... کمی از موهای فرفری اش را روی پیشانی ریخت... امروز از ان روزهایی بود که و*ح*ش*ی بازی اش ازساعت هفت صبح عود کرده بود...

هرچند باید هم چنین می بود ... امروز باید میرفت شرکت ورشکست شده ی سهند را روی سر مدیرش خرد میکرد ... بعدش هم باید فکری به حال شرخرهای مظفری میکرد ... بعد هم ... نفس کلافه ای کشید... این بعد اخر به فروش پروشه اش نباید میرسید...

یعنی جان کند تا برطبق ارزوها رویاهایش پیش برود.... داشتن یک پروشه ارزویش بود... و حالا ان را می فروخت که دهان یک مرد شکم گنده راببندد؟!

از تمام لباس های مارک دار گذشت ... تا یک پروشه داشته باشد... تنها سه کار بود که دوست داشت انها را انجام بدهد و انجام داد ... یکی پریسنگ ناف... که البته جانش درامد تا مادرش را راضی کند ... دیگری هم خرید پروشه ی سفید که باز جانش همچنین درامد تا پدرش را راضی کند تمام پولهایی را که پس انداز کرده است را خرج یک اتومبیل کند ... سومی هم... با دیدن پیامی درگوشی اش... فکرش از رفع و رجوع موفقیت های اختیاری زندگی اش ناتمام ماند...

از طرف دوستش مینا بود ...

فقط جنبه ی یک سلام و احوالپرسی ساده داشت ... گوشی اش را در کیفش انداخت و از خانه خارج شد...

یک لحظه قبل از ورود به اسانسور نگاهش به در بسته ی واحد همسایه قفل شد ... دیشب ... بد نبود! هنوز میشد با آدم نماها گفت وخندید...


romangram.com | @romangram_com