#من_تو_او_دیگری_پارت_75
از راه رفتن خسته شده بود... همینطور کلافه با همان حس پوچ و تو خالی بودن گاهی تند گاهی اهسته در امتداد خیابان برخلاف حرکت اتومبیل ها راه میرفت...
خاطراتش را به یاد می اورد... انها را پس میزد... با خودش کلنجار میرفت که انها را کاش نداشت...
یک سال خوب که سرانجامش این بود که نباید به هیچ احد دیگری اعتماد کند... سه سال بعدش هم مثل ادم های مشنگ هر تولد... هرسالگرد ... روز اشنایی... هر سال تحویل یک دسته گل بگیرد و به سرخاکش بیاید و بدون فاتحه...
پوفی کشید...
ازاو بعید بود... حداقل خودش فکر میکرد از او بعید است...
خوب مگر او دخترنبود؟ حق نداشت عاشق شود؟ حق نداشت طعم نوازشهای درگوشی را بچشد؟؟؟ لابد نداشت... شاید هم داشت... نمیدانست...
اصلا حالا که یک تجربه داشت حاضر بود باز هم اعتماد کند؟؟؟ حاضر است در جواب تمام نوزاش های درگوشی لبخند پت وپهنی بزند وفکر کند خوشبختترین دختر دنیاست؟ حاضر است تمام تو جیبی های هفته گی اش را پس انداز کند تا باز عطر گوچی و گردنبند طرح دار استیل برای دوست پسرش بخرد؟؟؟
یا ولنتاین شوکولات های که او اورده بود و تا مرز اب شدن می رفت را نخورد و عین سادسیم بازی یکی هم به افسانه ندهد و عین کتمان ان ها را از جلوی چشم مادرش در میان لباس زیرهایش پنهان کند؟؟؟!!!
یاد کادوی عروسک خرسی اش را که برای تولدش به او داده بود را دست دوستش بسپارد تا پدرش دلیل وجود ان عروسک بزرگ دراتاق را نپرسد...
یا.... وهزار یای دیگر که به او همچنان می فهماند خاطراتی که او به یاد می اورد چقدر احمقانه است... ومتنفر بود از این همه دل گذشته هایی که فکر نکرده راجع به همه شان توضیح و تفسیر داشت اما دراخر به یک جمله میرسید او چقدر احمق بود... هست... خواهد ماند!
خیلی وقت بود که به ساعت نگاه نکرده بود... در ویترین مغازه ی عروسک فروشی یک لحظه به چهره ی خسته اش خیره شد... 24 سالش بود... دیگر ان دختر 20 ساله نبود که یک سلام ته دلش را بلرزاند و یک پرسش "حالت خوبه" این فکر در وجودش چنگ بزند که ایا حال من برایش مهم است؟؟؟
یک خسته نباشید ... یک کلمه حرف اضافه تر ... یک جزوه گرفتن... همه ی این یک یک ها با هم جمع میشود... عددش بی نهایت میشود... در کلام نمیگنجد.. . از محاسبه خارج میشود...
تامرز جنون می رود...
برمیگردد...
شب و خواب را میگیرد ... همه ی فکر را میگیرد... بعد ... !!! تهش میشود ...
نفسش را رها کرد.... چقدر فکر کند؟ روزی چند بار سعی کند به فکر نکردن هایش فکر کند... نتیجه گیری نکند... احساسش را درگیر نکند... اصلا فکر نکند ... خودش را غرق کار نکند تا از اندیشه های دیروزش فاصله بگیرد... یک روز ارام را سر کند و ...
ارزویش به دلش می ماند...
دیگر هیچ چیز نداشت... گذشته اش از بیست سالگی شروع میشد ... به بیست و یک سالگی به بدترین شکل ممکن ختم میشد...
گذشته اش به تمام ...
خسته شده بود بس که این کلمه ی حماقت را در وصف خودش وفکرش استفاده کرده بود...
کلافه نگاهی به ساعت انداخت...
ساعت از ده شب گذشته بود...
موبایلش را دراورد... کی خاموش شده بود؟
دیگر باید به خانه می رفت...
سرسام اور بود.... فکرش... تفکرش... علایق دیروزش و بی علاقگی امروزش...!
romangram.com | @romangram_com