#من_تو_او_دیگری_پارت_74

به قبرکناری زل زد... ثریا ... حوصله نداشت با دقت فامیلی اش را نگاه کند... که بود .. چه بود.. یکهو از اسمان نازل شد که او خودش را نکشد.... واقعا اگر اویی نبود قطعا او خودش را بخاطر مرگ کنار دستی ثریا که امروز تولدش بود میکشت!

سالی چند بار بیاید؟؟؟

یازده مهر...

بیست اذر...

سی دی...

یک فروردین...

وای از مرده پرستی...

مگر نمرد؟نرفت... روز اشنایی و تولد ومرگ و عید را چه میخواهد؟؟؟ چقدر احمق است که مرده می پرستد وبرایش کادوی تولد دسته گلی میخرد که مبلغی پول بسته بندی اش میدهد و بعد ان را باز میکند و گل هارا روی سنگ او پرپر میکند تا ثابت کند این احمق بازی هارا ترک نمیکند!

نفس عمیقی کشید... زمان ... زمان درستش میکند ... ولی نکرد... زمان هم با او لج کرده است... زمان است دیگر... او هم عوض میشود!

اصلا زمانه عوض میشود...

بیخودی دل به تیک تاک قرمز همیشگی خوش میکند!

با خودش درد ودل میکرد ... نبش قبر خاطره میکرد... خاطره هایی که بودند و بودند وبودند...

از جا بلند شد...

به دستهای خاک الودش نگاه کرد... مانتویش را چطور صاف میکرد؟

پوفی کشید ...

به سختی این کار را کرد...

با دیدن باغبانی که با شلنگی مشغول بود جلو رفت... پیرمرد مهربان بود و فقط دندان های دو تا بالا را داشت...

انگار منتظر بود انها هم بیفتند و عاریه بجود!!!

تشکر کوتاهی کرد واز ان فضای سنگین خارج شد...

مثل هر روز پاییزی بود... باران نبارید...

بغضش هم نشکست... کلا وقت می امد کمی مازوخیسم بازی دراورد و برود... سوارتاکسی شد در میدان شلوغی پیاده شد ... آدم بازی دراورد و به جای انکه یلخی به وسط خیابان جهش کند از پل عابر بالا رفت این ادم بازی را باید مدیون شهرداری می بود که پله برقی را درست کرد ... وگرنه اگر ه*و*س کودکانه ی سوار شدن و بالا و پایین رفتن از ان پله های متحرک نبود آدم بازی در نمی اورد... در پیاده رو از پله برقی پیاده شد! به ارامی درپیاده روی سنگفرش شده حرکت میکرد...

به ادم ها نگاه میکرد...

وقتی سوار پروشه اش است وقت نگاه کردن به جنب و جوش ادم ها را نداشت... ولی حالا... بعد از فضای سکون بهشت زهرا... این محل پر رفت وامد... زندگی ادامه داشت... با تمام حماقت بازی های او...

اینده بود... دیروز بود ... حال هم بود ...

نفسش را کلافه فوت کرد... حال بدی بود... خیلی بد... نه میشد فراموش کرد ... نه میشد از کنارش به اسانی گذشت ... نه هیچ چیز دیگر... زمان هم عوضی بود ... این ها را عوض نمیکرد! به او که رسید اسمان تپید... چهارسال خودش را وقف شرکت کرد ... کار کرد... میکند که تهش بدون پروشه اش در میان جنب وجوش مردم فکر کند اینقدر احمق است که به کسی اعتماد کند... دوست بدارد... عاشق شود ... طعم با ضمیری بودن به جز من را تجربه کند بعد ... بعد... بعد... بعد تهش فکر کند احمق است ... چه تجربه ی گندی...!!!


romangram.com | @romangram_com