#من_تو_او_دیگری_پارت_73

کلافه و سردرگم نگاهش را به اطراف چرخاند...

از بغض تا حد مرگ میرفت وبرمیگشت... بساط بیست اذر هر سال بود...

هرسال که نه.... سه سال... نه شاید هم چهار سال... یعنی چهار سال پیش شروع شد... یک سالش خوب بود وبقیه را اینجا اینطور غم باد گرفته می نشست...

شاید دلش برای غریبی اش میسوخت... زیادی تنها بود... شایدهم نبود... به قبر ب*غ*ل دستی نگاه کرد...

پوفی کشید ودوباره به قبر او زل زد... رامین علیزاده...

تاریخ تولد ... بیست اذر...

تاریخ وفات... سی دی...

تاریخ اشنایی... یازده مهر...

تاریخ جدایی... سی دی...

تاریخ تنفر ... سی دی...

تاریخ بغض ... سی دی...

تاریخ فراموشی... هرگز...!!!

چشمهایش را بست وباز کرد...

از خاطراتش متنفر بود...

بخصوص انهایی که مجبورش میکرد زمزمه کند چقدر احمق بوده است...!! از همه چیز.... از خودش..... از او...

چقدر احمق بود... چقدر احمق بود .... چقدر احمقانه بود!

از خاطرات احمقانه اش که احمقانه هر بار به یادش می اورد متنفر بود.... چقدر احمق بود که خاطرات احمقانه اش را احمقانه تر بیاد می اورد و درعین حماقت فکر میکرد چقدر احمق بود... هست... خواهد ماند!

سالی چند بار به اینجا بیاید و به خودش ثابت کند هنوز احمق است؟؟؟ احمق بود... یا خواهد ماند!

ته ته تهش چه میشود؟؟؟

فکری پوزخند زنان گفت: هیچ...

واقعا هم هیچ...

چه کارها که نکرده بود... در گذشته زندگی نمیکرد ولی این حالی که با خاطراتش پر بود را دوست نداشت... امید به اینده ای داشت که حاضر بود ان را بدهد و گذشته اش را پاک کند تا حال الانش به دست خاطرات احمقانه اش پر نشود!!!

فاتحه نمیخواند... خدا بیامرز هم نمیگفت... فقط یک دسته گل... همین هم ازسرش زیاد بود... ان هم برای او نبود فقط برای التیام خودش بود ... شاید هم برای تسکین نجوایی درونی که فریاد میزد احمقی... میدانست... ولی دانستن با باور فر ق داشت... کاش باور میکرد که چقدر احمق است...!

اهسته زمزمه کرد: تولدت مبارک...

نفسش را نگه داشت... چشمهایش را بست ... ان موقع که هنوز نمیدانست چقدر احمق است چقدر پول جمع میکرد تا برایش ان گردنبد استیل با طرح ورساچه رابخرد.... یک بار جمع کرد و نرسید ان را بخرد... به یک عطر گوچی ختم شد... یک بار جمع کرد و توانست بخرد اما... نشد... رفت زیر یک مشت خاک و ... والسلام...!


romangram.com | @romangram_com