#من_تو_او_دیگری_پارت_77

وارد اسانسور شد ... با شرکت سهند چگونه بحث را شروع کند؟!

سوار اتومبیلش شد ... چقدر مسخره بود که درپارکینگ چشم چرخاند تا اتومبیل برانوش را هم پیدا کند... راستی کی قرار است یونیت هایش را تحویل بدهد؟! دیشب که اصلا حرفش پیش نیامد...

آرمیتا ... چرا داری به برانوش فکر میکنی؟؟؟

فکرش دست به کمر وسط هیپوتالاموسش ایستاده بود و منتظر جواب بود...

فکر دیگرش لبش را گزید و مسکوت در رفت!

کم کم داشت خل میشد ... اصلا میشد یک بار هم محض رضای خدا به هیچ احدی فکر نکند... حتی به خودش!

پری روز باید فکر میکرد چرا رامین ....!!! پوفی کشید ... دیروز باید فکر میکرد چطوری از دست مازیاد خلاص شود .... امروز داشت فکر میکرد ماشین برانوش درحالی که هنوز مطبش افتتاح نشده است چرا درپارکینگ نیست!!! فردا هم لابد... یعنی همیشه یک گوشه از ذهنش باید به مرد نماها اختصاص میداشت....

اوفی کشید و از پارکینگ خارج شد...

خوشبختانه ترافیک حاد نبود... مقابل شرکت سهند ایستاد... کیفش را روی شانه انداخت ... ساختمان تجاری ساده و کهنه ای بود... نگهبانی به او گیر نداد ... چرا که او را میشناخت...

وارد اسانسورشد... موهایش را داخل مقنعه اش فرستاد...

راهروی باریکی را طی کرد ... وارد اتاق بزرگی شد ... درحالی که به انبوه کارتون های بسته بندی شده نگاه میکرد تک سرفه ای کرد و باعث شد تا مرد سی و خرده ای ساله ای متوجه او شود...

ارمیتا دست به سینه ایستاد و گفت:سلام عرض شد اقای سهند...





سهند که اصلا انتظار دیدن او را نداشت لبخند کجی زد وگفت: خانم ارمند... سلا م... جلوتر امد وگفت:شما ... اینجا؟

ارمیتا چشمهایش را باریک کرد و دست درکیفش فرو برد و گفت: عادت ندارم برای نقد کردن چک شرخر بفرستم...

سهند شوخی مزخرفی کرد وگفت: پس خودتون نقششو ایفا میکنید؟

ارمیتا واضح ناراحت شد وگفت:ببخشید؟

سهند انگار دوزاری اش افتاد که او اصلا برای مراوده ی دوستانه پا به اینجا نگذاشته است!

لبخندی زد وگفت: شما که شرایط منو میدونید خانم مهندس!

لحن خانم مهندس گفتنش امیخته به طنزی بسیار قوی و مبرا بود ... چیزی که ارمیتا را تا حدمردن عصبی میکرد... انگار شوخی شوخی مهندس شده بود .... ان هم در دانشگاه سراسری... ان هم جایی که با کسی مثل رامین که یک عدد انسان نمای نابغه بود اشنا شود.... انگار الکی الکی ... پا به عرصه ی مهندسین گذاشته بود ... انگار پایان نامه ی ارشدش برترین نشده بود ... یک جوری خانم مهندس خطاب میشد که انگار اصلا مهندس نبود!

سهند در حالی که لحظه ای او را با تمام عصبانیتش تنها گذاشت و رفت تا چایی فراهم کند گفت: خانم ارمند ... واقعا دوره ی بدی شده ... هیچ وقت فکرنمیکردم از دوستم هم رکب بخورم... واقعا گاهی وقتها...

حوصله ی گوش دادن به دردو دل های سهند را نداشت.... با کلافگی گفت:اقای سهند لطف کنید تشریف بیارید به من بگید چند روز دیگه چک من نقد میشه؟

سهند با سینی چای جلویش ایستاد وگفت: حالا چه عجله ایه برای رفتن؟

اصلا درک نمیکرد که چرا سهند درک نمیکند که او دلیلی ندارد تا عجله ای برای نرفتن نداشته باشد!!!


romangram.com | @romangram_com