#من_تو_او_دیگری_پارت_64
برانوش: سلام .... وکمی بعد گفت: نه با تو نیستم ...
ارمیتا سینی محتوی سوپ را جلو گرفت.... نگین خم شد تا در کاسه فرو برود اما برانوش او را محکم گرفته بود ...
ارمیتا سینی را عقب کشید ... نگین نق نق میکرد و میخواست ان ماده ی نارنجی را بداند چیست ... اما برانوش سفت و سخت او را گرفته بود ...
پستونکش هم از دهانش درامده بود و گریه ی ظاهری اش بیشتر شده بود.
ارمیتا با کلافگی یک دستی سینی را گرفت و دست دیگرش را دراز کرد تا پستونک را در دهان نگین بگذارد. اما نگین انگشت اشاره اش را با همان دندان های نداشته اش گاز گرفت.
برانوش هنوز حرف میزد: اره .... اره .... باشه...
ارمیتا جیغ خفیفی کشید وبرانوش گوشی را حد فاصل گوش و شانه اش گرفت و دستش را که به گوشی بود ازاد کرد و دست ارمیتار ا گرفت و از دهان نگین دراورد ...
از تماس دستش با ارمیتا یک لحظه نگاهشان با هم تلاقی کرد که البته باصدای نق نق نگین توجهات به سمت او کشیده شد.
برانوش با کلافگی از جلوی در کنار رفت و به ارمیتااشاره کرد داخل شود ... ارمیتا هم ناچارا وارد شد. انگشت اشاره اش از بزاق نگین خیس بود.
چپ چپ به نگین نگاه کرد و نگین با لب و لوچه ای اویزان انگشتانش را می مکید از این نگاه های عصبانی اصلا خوشش نمی امد...
برانو ش بالاخره گفت: مازیار من بعدا باهات صحبت میکنم ... فعلا .... اره... باشه ... خوب.... برو... خواست فحشی بدهد که جلوی ارمیتا زبان به دهان گرفت.
بالاخره تماس را قطع کرد.
نفس عمیقی کشید وگفت: واقعا شرمندم...
ارمیتا لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم .... همه چیز خوبه؟
برانوش: بد نیست.... این دستپخت شماست؟
ارمیتا نیشخندی زد و گفت: چطور؟
برانوش: برای مرصاده؟
ارمیتا چشمهایش را ریز کرد .... یعنی برانوش میدانست... نفسی کشید وگفت: نه برای شماست....
برانوش یکه ای خورد وگفت: جدا؟
ارمیتا: گفتم صورتتون درد میکنه این بود که فکر کردم سوپ بپزم ...
برانوش نگاهی به ساعت انداخت...کاش دروغ هایی که میگفت کمی با موقعیت زمانی ومکانی تطبیق داشت ...
با این حال چیزی نگفت.
ارمیتا با کنجکاوی گفت: اقا مرصاد نیستن؟
برانوش: نه رفتش بیرون برای نگین پوشک بخره...
ارمیتا : اهان...
romangram.com | @romangram_com