#من_تو_او_دیگری_پارت_65

با صدای تلفن بار دیگر همان حالت گیج بازی برانوش درحالیکه نگین را یک دستی بلندکرده بود و راه میرفت و تکه سیبی که روی زمین زیرپایش رفت و با نگین خم شدو ان را برداشت و دوباره با نگین سرپا شد تا گوشی اش را که روی اپن بود را بردارد ...

ارمیتا به درگیری های او نگاه میکرد... دست اخر بلند شد وگفت: خوب چرا نمیذاریدش زمین؟

برانوش: این پوشک نداره الان ... خطریه ...

ارمیتا لبخندی زد و برانوش گفت: قهوه میخوری؟

ارمیتا: جواب نمیدید؟ منظورش به موبایلش بود که داشت خود کشی میکرد ....

برانوش: نه .. شخص مهمی نیست...

ارمیتا دستش را دراز کرد تا نگین را بگیرد....

برانوش لبخند تشکر امیزی زد و حالا که دستهایش خالی شده بو دکش و قوسی امد وگفت: با شیر وشکر؟

ارمیتا : چرا یه پرستار نمیگیرید؟

برانوش: اتفاقا دنبالش هستیم... این مدت هم افتاده گردن افسانه خانم... واقعا ازشون ممنونم....

ارمیتا خواست غر بزند که وظیفه ی افسانه نیست اما با حس خیس شدن مانتویش ان هم درست روی شکمش همان جا که نگین پشت کمر و پاهایش را چسبانده بود...!!!

ارمیتا خواست غر بزند که وظیفه ی افسانه نیست اما با حس خیس شدن مانتویش ان هم درست روی شکمش همان جا که نگین پشت کمر و پاهایش را چسبانده بود... دقیقا همان ناحیه گرم و خیس شد...





ارمیتا با تعجب نگین را کمی از خودش دور کرد ... اه از نهادش بلند شد... نگین کمی ام ام کرد و ناگهان برانوش به سمت ارمیتا و نگین چرخید با دیدن مانتوی نیمه خیس ارمیتا با تعجب گفت : چی شده ... انگار خودش جواب سوالش را فهمید تند با عصبانیت جلو امد و رو به نگین داد زد : چه غلطی کردی؟

دستش را بالا برد که ارمیتا با ترس عقب جهید وگفت: ای وای نزنیش....

برانوش با داد گفت: توله سگ این چه کاری بود کردی....

نگین به گریه افتاد و ارمیتا او را محکم به خودش چسباند وگفت: مگه حالا چی شده .... چرا داد میزنی؟ انگار این میفهمه ....

برانوش تا امد حرفی بزند ارمیتا در یک تصمیم ناگهانی پشت چشمی برای برانوش نازک کرد و به سمت حمام رفت ... نقشه ی خانه درست مثل خانه ی خودشان بود پس نیازی به راهنما نداشت....

به ارامی وارد حمام شد... وان را از اب گرم پر کرد... نگین داشت گریه میکرد.... چشمهای درشتش پر از اشک بود و صدای هق هقش در اکوی فضای حمام پیچیده بود ... در حالی که قربان صدقه ی نگین میرفت و لباس هایش را در می اورد و سعی داشت با لحنی بچگانه با او صحبت کند مانتوی خودش را هم دراورد و گوشه ای روی کف حمام انداخت...

به ارامی روی پاهای نگین دست میکشید و با شامپو بچه که اتفاقا خودش هم موهای وزش را با ان میشست مشغول شد ...

در تمام لحظات یک لحظه هم به برانوش فکر نکرد... حتی یک لحظه به کارش فکر نکرد که او دارد بچه ی یک مرد مجرد زن مرده را می شوید ...!

در حالی که نگین با اردک پلاستیکی در اب مشغول بود .... ارمیتا از حمام بیرون امد... فضای سالن پر از دود سیگار بود...

در حالی که با عصبانیت غرغر میکرد گفت: الان وقت سیگار کشیدنه؟ اونم تو خونه....

برانوش با شرمندگی گفت: واقعا نمیدونم چی بگم...


romangram.com | @romangram_com