#من_تو_او_دیگری_پارت_63
با صدای کوبیده شدن در اتاق شانه هایش از شوک پرید... نفس عمیقی کشید و کمی از سوپی که برای سرماخوردگی خفیف مرصاد درست کرده بود چشید...
مرصاد پسرخوبی بود ... در همین چند وقته انقدر به اووابسته شده بود و به او محبت کرده بود که نمیتوانست او را ندید بگیرد هرچند زود اعتماد کرده بود اما موضوع این بود که به نظرش مرصاد از سعید خیلی بهتر بود و مرد تر بود...!
بعد از کمی ریلکس کرد ن...
لباس هایش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد...
با دیدن افسانه که یک روسری ترکمن روی سرش انداخته بود و با دستمال کاغذی دور تا دور ظرف بزرگی را تمیز میکرد با تعجب جلو رفت. با دیدن کاسه ی سوپ در یک سینی ابروهایش را بالا داد وگفت: این چیه؟
افسانه با من من گفت: سوپ...
ارمیتا: اهان ... من فکر کردم فسنجونه ... کجا داری می بریش؟
افسانه: بیرون ...
ارمیتا: برای کی؟
افسانه: خوب برای ... ای بابا ... تو چیکار داری...
ارمیتا: بیچاره داری کلفتیشونو میکنی؟
افسانه: بیچاره سرماخورده ...خوب ما همسایشونیم... تازه مرصادم که دیگه غریبه نیست ... دوستمه ....
ارمیتا ماتش برد ... تمام خوبی اش این بود که در هیچ شرایطی دروغ نمیگفت همانی رو میگفت که مطمئنا به وقوع می پیوست ...
با حرص گفت: تو از گشنگی بمیری برای خودت عذا درست نمیکنی حالا برای اون نره غول بی شاخ و دم اشپزی میکنی؟ تو این چند وقت که مامان اینا نیستن زورت میومد یه لقمه غذا جلوی ادم بذاری اونم با کلی منت ... حالا اینقدر بااون نره خر صمیمی شدی؟ خاک برسرت...
افسانه: ای بابا ... هرچی من هیچی نمیگم...
ارمیتا: چی میخوای بگی؟ تو که تو حرف کم نمیاری...
افسانه نفس عمیقی کشید و از در دیگری وارد شد وگفت: بابا ارمیتا محبت و انسان دوستیت کجا رفته؟ بیچاره سرما خورده ...
ارمیتا: سرما خورده؟ هدفت از اشپزی برای پسر همسایه ی واحد رو به رو انسان دوستیه دیگه"
افسانه: اره .... اشکالی داره؟
ارمیتا به سمت افسانه امد وگفت: باشه .... پس این سینی ومن می برم.... هدفتو انجام میدم...
و با حرص شال را از روی سر او کشید و روی سر خودش انداخت و یک مانتو ی دم دستی پوشید وسینی را در مقابل نگاه ناباورانه و گیج افسانه برداشت و دم پایی صورتی انگشتی اش را پوشید و از خانه خارج شد.
دو تقه به در زد ... برانوش در حالی که با موهای اشفته و سر وصورتی نسبتا کبود نگین را که یک پستونک موشی در دهانش بود ب*غ*ل کرده بود و با تلفن صحبت میکرد در را باز کرد.
نگین با دیدن ارمیتا دستی زد و ارمیتا سری تکان داد و با تعجب به صورت درب و داغانش نگاه کرد. متاسف و متاثر گفت: سلام...
romangram.com | @romangram_com