#من_تو_او_دیگری_پارت_58

برانوش لبخندی زد اما صورتش فورا در هم رفت... کل صورتش درد میکرد... دستش را در جیبش کرد وگفت: اگه منو برسونید خونه جبران کردید!

با نگاه پرستو فورا سوئیچ را از دستش قاپید و برانوش با رخوت ایستاد از دیگران خداحافظی کرد و سست وسلانه سلانه خودش را داخل اسانسور پرت کرد ... ارمیتا هم بعد از چند سفارش شرکت را در وقتی زودتر تعطیل کرد و او هم وارد اسانسور شد...

برانوش: راستی ماشین خودتون چی؟

ارمیتا:امروز نیاوردم.... زوج و فرده...

برانوش: خوب پس خوبه...

ارمیتا به نیمرخش نگاه کرد... سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود.

ارمیتا یاد صحنه ی قبلی مواجهه ی او با خون افتاد ... حتما این یکی که خون خودش بود بیشتر ضعفش را نشان میداد... یک لحظه فکر کرد ادمی که با هیکلی مثل شمشیری دعوا میکند چقدر ناز نازی است...!

بازشدن در اسانسور مهلت فکر های دیگر را از او گرفت.

بازشدن در اسانسور مهلت فکر های دیگر را از او گرفت.

سوار اتومبیل برانوش شد...

دستمال کاغذی را برداشت و دوتا به برانوش داد وگفت: مطمئنید بیمارستان لازم نیست؟

برانوش : اره ...

ارمیتا: پس سرتو بالا بگیر... پیراهنت خونی شده ...

فکر نکرد چرا لحنش از این رو به ان رو شد ... یعنی انقدر شرایط هنوز متشنج بود که به این یک مورد اصلا فکر نکند.

برانوش با غرغر زیر لب گفت: از هرچی خونه متنفرم...

ارمیتا دنده را جا زد و فکر کرد باید یک حرفی بزند ....

نفس عمیقی کشید و به ثانیه شما ر چراغ قرمز خیره شد وگفت:یه سوالی بپرسم؟

برانوش: بفرمایید؟

ارمیتا: چطور دندون پزشکی هستی که ...

برانوش ادامه ی حرفش را گرفت وگفت: با خون مشکل دارم؟

ارمیتا: منظوری نداشتم...

برانوش: با خون زیاد مشکل دارم... حجم خون بیشتر از استانه ی تحملم باشه حالم بدم میشه... از بوی خون هم بدم میاد ... با بدبختی درسمو تموم کردم....

ارمیتا: با خون مشکل داشتی چطوری دووم اوردی؟ حالا مربوط به خاطره ایه یا ...

برانوش : نه ... بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم و اناتومی فک و صورت داشتم بعد از اون تازه دوزاریم افتاد که چقدراز این مایع متنفرم...

ارمیتا لبخندی زد وگفت: جالبه...


romangram.com | @romangram_com