#من_تو_او_دیگری_پارت_57
شمشیری با حرص گفت: تو دیگه چی میگی پوفیوز...
و همین یک کلمه برای اینکه برانوش با پیشانی به صورت شمشیری فرود بیاید کافی بود و درگیری شروع شد... جواد از سوی دیگر کمر برانوش را گرفت و او را از شمشیری که با همان یک ضربه گیج شده بود جدا کرد و دو مشت به پهلویش زد...
برانوش از تک و تا نیفتاد با زانو به سینه اش ضربه ای زد ... جواد به سرفه افتاد اما یقه اش را گرفت و شمشیری با فریاد در حالی که ناسزاگفتنش یک لحظه هم قطع نمیشد از پشت با لگد به دو ضربه مهمانش کرد... برانوش با ارنج به صورت شمشیری زد و دوباره با پیشانی به صورت جواد ضربه زد ... حرصش برای کتک زدن مضاعف شده بود ...
اقا داوود و نگهبان و چند تن دیگر هم به انجا امده بودند ... در لحظه ی اخر شمشیری هم یک مشت به صورت برانوش زد و بعد از یک درگیری پنج دقیقه ای بالاخره با کمک بقیه انها از هم جدا شدند و شمشیری و جواد از انجا رفتند اما تا حین رفتن صدای فریادشان بلند بود و پولت میکنم پولت میکنم ها ادامه داشت...
پرستو و اقا داوود دیگر کارکنان بخش های مختلف ساختمان تجاری که سر وصدا انها را به طبقه ی انها کشانده بود را پراکنده کردند...
برانوش روی مبلی نشسته بود و چشمهایش را بسته بود...
نفس نفس میزد ...
ارمیتا مقابلش ایستاد و با صدای گرفته و خفه ای گفت: حالتون خوبه؟
برانوش با همان چشمهای بسته گفت: رفتن؟
ارمیتا هنوز می لرزید لبه ی میز را گرفت و گفت: بله ... واقعا از شما ممنونم...
برانوش چشمهایش را باز کرد و گفت: شما حالتون خوبه؟
قبل از پاسخ ارمیتا پرستو وارد اتاق شد و در حالی که یک لیوان اب را که درونش چند حبه قند بود هم میزد گفت: الهی فدات بشم ارمیتا جون تو خوبی؟ وای این و*ح*ش*ی ها کین دیگه ...
ارمیتا روی مبلی نشست و رو به پرستو اشاره کرد لیوان را به برانوش بدهد ...
پرستو با ناراحتی گفت: وای تو رو خدا ببین صورتشو چیکار کردن نامردا .... شما حالتون خوبه اقای برومند؟
برانوش به پرستو نگاهی کرد و گفت: بله ممنون ...
دو زن جلوی در ایستاده بودند یکی حسابدار شرکت همان خانم تازه استخدام شده بود دیگری هم مشاور بازرگانی شرکت که هر دو با نگرانی ایستاده بودند.
برانوش دستی روی سینه اش کشید و خم شد تا ببیند که چقدر اسیب مالی دیده است... یقه ی کتش کاملا جر خورده بود و دو سه دگمه ی پیراهنش کاملا پاره شده بود ...
نفس عمیقی کشید که حس کرد حلقش طعم خون می دهد.
با صدای ارمیتا که گفت: سرتونو بالا بگیرید به او نگاه کرد...
به خاطر ضربه ها از بینی اش خون می امد.... ارمیتا چشمهایش پراز اشک بود ... یک نگاه به اطرافش انداخت .گلدان شکسته شده و پرونده ها وزونکن هایی که پراکنده روی زمین افتاده بودند... میز عسلی که رسما خرد شده بود و لیوان شربت ها و ...
اه بلند بالایی کشید و با صدای برانوش که گفت: بهتره به خونه برید به صورت نسبتا متورم و کبود او نگاه کرد... پیشانی اش سرخ شده بود و حد فاصل بینی و لبش هم خون خشک شده بود ا لبته هنوز خونریزی کمی ادامه داشت.
واقعا نمیدانست چگونه او از راه رسید و اگر اون نمی امد چه میشد ....
و فکر کرد این سوپر من بازی ها زیادی به قد و قواره اش می امد ...!
و قسمت دیگر ذهنش گازش گرفت...او اصلا قرار بود به شرکت بیاید ... یونیت سفارش داده بود سرساعت برای تحویلش امده بود ... اما با این شرایط موجود شاید به تنها مسئله ای که فکر نمیکرد تحویل یونیت بود!
جلوی برانوش ایستاد وگفت: واقعا نمیدونم این محبتتون و چطوری جبران کنم....
romangram.com | @romangram_com