#من_تو_او_دیگری_پارت_56

با لحن ارامی گفت: من قول میدم که تا اخر هفته مبلغ و جور کنم و ....

قبل از انکه برای پایان جمله اش فعلی انتخاب کند شمشیری داد زد: اسم مهلت و جلو من اوردی نیاوردی ها .... یا امروز پول و دو دستی تحویل میدی یا من امروز پولت میکنم....

ارمیتا اب دهان نداشته اش را فرو داد با صدایی که به سختی از دهانش خارج میشد گفت: باور کنید من الان این مبلغ تو حساب شرکت موجود نیست... تا اخر هفته ...

باز جمله اش بی فعل ماند چراکه شمشیری جلو تر امد و دو دستی روی میز او کوبید وگفت: نشنیدم دوباره بگو؟

ارمیتا خشکش زده بود حس میکرد که رنگش به شدت پریده است ...

سعی میکرد به خودش مسلط باشد ... اما اگر شمشیری حتی فقط فوتش میکرد سه بار با دیوار رفت و برگشت برخورد میکرد ... قلبش در دهانش سوک سوک میکرد ...!

با صدای مرتعشی گفت: من الان این مبلغ و ندارم ... بعدشم طرف حساب من شما نیستید .. لطفا از شرکت من برید بیـــــــــــرون ....

با ان صدای خفه نفهمید از کجای حنجره جیغ زد جیغی که بخاطر زنگ زدن گوشهایش خودش نشنید و امیدوار بود شمشیری هم نشنیده باشد.

اما چشمهای سرخ شمشیری این امیدواری را به شدت ا ز او میگرفت ....

شمشیری گردنش را چپ و راست کرد و با رگ های متورم گردنش ونبض شقیقه اش و دندان هایی که روی هم می سایید و فک منقبضش به ارمیتا هشدار میداد که هرچه زودتر میدان را ترک کند اما ارمیتا هنوز خشک شده بود .... هنوز قلبش در دهانش بود و هنوزنامطمئن بود که جیغ کشیده بود و شمشیری شنیده است یا نه ...!

با صدای نکره ی شمشیری که مصرانه منتظرپولش بود ... و انتظار داشت ارمیتا با یک حرکت رویایی تمام مبلغ را برایش حاضر کند ....

هنوز داشت بحث میکرد و در جواب نعره های مردانه با صدای ظریفی پاسخ میداد و مهلت میخواست...

شمشیری عصبانی از براورده نشدن خواسته اش رو به همراهش سری تکان داد و مرد جوان به سمت ارمیتا هجوم برد و تمام پرونده هایی که روی میزش بود را روی زمین انداخت... ارمیتا جیغی کشید و شمشیری سینی محتوی شربت وشیرینی را که داود اورده بود را با لگد روی زمین ریخت ... درحالی که داد و هوار را می انداخت و ارمیتا در پنجره ی پشت صندلی اش فرو رفته بود رضایی با دستهایی که می لرزید شماره ی نگهبانی را گرفت اقا داوود هم نمیتوانست از پس ان دو بربیاید... ارمیتا قفل شده بود از ترس مثل بید می لرزید و هیچ کاری از دستش بر نمی امد ...

با باز شدن در ورودی رضایی با دیدن برانوش نفس عمیقی کشید و با ناله گفت اقای برومند....

برانوش متعجب از جو متشنج فضا با دیدن پرستو که داشت گریه میکرد و سر وصدای مرد گردن کلفتی که نعره اش از اتاق ارمیتا بلند شده بود بدون انکه بپرسد چه اتفاقی افتاده بدون اجازه وارد اتاق شد ...

شمشیری با خط و نشان بلند بلند گفت: من پولت میکنم خانم کوچولو... فکر کردی که چی...

برانوش با صدای بلندی گفت: چه خبرته اقا؟

شمشیری به سمت او چرخید وگفت: تو دیگه چی میگی جوجه فکلی؟

برانوش: درست صحبت کن... خجالت نمیکشی جلوی خانما صداتو می بری بالا ؟

شمشیری محلش نگذاشت وبا عصبانیت رو به او گفت: برو بابا حال نداری.... و رو به ارمیتا گفت: ببین یا امروز پول منو میدی یا ...

برانوش میان کلامش امد وگفت: مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟

شمشیری اشاره ای به همراهش کرد وگفت: جواتی... اقا رو بفرست بیرون ... من با این جوجه مرغ کاردارم....

ارمیتا با صدایی که لرزش واضحی داشت گفت: درست صحبت کن اقا... اصلا شما به چه حقی صداتونو بالا می برید ... ثانیا طرف حساب من شما نیستید....

شمشیری دست در جیبش کرد و چک را بیرون اورد وگفت: تو که صد میلیون چک میکشی فکر عاقبتش هم باش .... تقصیر منه برگشت نزدم ... فردا که با آژان اومدم کت بسته بردمت حالیت میکنم .... زنیکه واسه من دم دراورده ... من توی الف بچه رو تشنه می برم لب چشمه ... چی خیال کردی..

برانوش با حرص به شانه اش زد وبا صدای بلندی گفت: مرد حسابی درست صحبت کن...


romangram.com | @romangram_com