#من_تو_او_دیگری_پارت_55

سایه: بهتره دهنتو ببندی عزیزم ... من به کسی که نون و نمکشو خوردم از پشت خنجر نمیزنم...

نگین: اخی... تو هم که چقدر نون و نمک حالیته ... فقط خواستم بهت یه پیشنهاد بدم که از منجلابی که توش داری دست وپا میزنی در بیای!

سایه: شما نمیخواد نگران من باشی.... و به سمت برانوش که مشغول بازی پوکر رفت ایستاد و کمی بعد روی پایش نشست و دوتایی مشغول جدا کردن دست وورق بودند.

فرنگیس هم زیر چشمی به انها نگاه میکرد.... مهم این بود که سایه انقدر حرفه ای بود که بتواند او را چند وقتی سر بدواند ...

با کلافگی وارد شرکت شد ... از صبح حس بدی داشت و نمیدانست چطور باید این همه هیجانی که در وجودش رخنه کرده بود را کنترل کند.

با خستگی پشت صندلی اش نشست... ذهنش مشغول بود ... از گرفتاری ها و پیشامد هایی که نگران رخدادشان بود استرس داشت ... نمیتوانست منکر این شود که در مدیریتش سهل انگاری کرده است... حفظ و کنترل شرکت خصوصی جز اینکه بساط نگرانی و دلشوره را برایش فراهم کند سود دیگری نداشت.

با دیدن کاتالوگ ها یاد سفارش برانوش افتاد.

ذهنش ایست داد... حس فریادوارانه ای وادارش کرد فکر کند درست است زیادی درگیر است اما این درست نیست که او را به نام کوچک بخواند پس... برانوش نه ... برومند! فقط برومند... یک بار یک نفر را به اسم میخواند برای هفت پشتش بس بود... اینده اش تباه شد کافی بود دیگر نباید کنکاش میکرد و بخواند...!first name دیگران را به

با کلافگی نفس عمیقی کشید و همان لحظه در به شدت باز شد ...

پرستو با ترس گفت: ارمیتا بدبخت شدیم شمشیری و دار و دسته اش اومدن ...

قبل از انکه غر بزند که اولا چرا پرستو بدون در زدن وارد اتاق شده است و دوما که چرا به انها اجازه داده است وارد شرکت شوند سوما حضورا برسرش اوار شد!

با ان شکم گنده و قد بالای صد و نودی اش در حالی که سیبیل هایش را می جوید گفت: به به ... خانم مهنس...!

با ان لحن چاله میدانی اش در حالی که تمام هیکلش بوی سیگار میداد و چشمهای ریز و هیزش را به او دوخته بود ... لبهایش زیر سیبیل هایش مدفون بود...

ارمیتا نفس عمیقی کشید سعی داشت به خودش مسلط باشد ... دستهایش را مشت کرده بود که لرزششان مشخص نباشد...

لبخند کجی زد وگفت: خانم رضای... مم ... ممکنه به اقا داوود بگی وسایل پذیرایی و فراهم کنه؟

رضایی در حالی که ناخن های کاشته اش را در دهانش کرده بود و لاک رویشان را با دندان میکند گفت: ال... الان...

و به دو از اتاق خارج شد.

ارمیتا به مرد پشت سری که هیکلش دست کمی از شمشیری نداشت نگاهی انداخت .. شبیه مردان اهنین بود ...

سرش را تکان دادو لبخندی زد وگفت: بفرمایید بنشینید... باهم صحبت کنیم...

شمشیری: ببین خانم مهنس.. من نیومدم اینجا صوبت موبت کنم... من امروز اومدم بگم چرا این چک وصول نشده؟؟؟ گرفتی ؟

ارمیتا با اخم گفت: من خودم با اقای مظفری صحبت میکنم و ازشون مهلت میخوام...

شمشیری: دِ ... نه ... اخه نگرفتی چی میگم... مظفری و صحبت و اینا حالیم نی... این چک چرا پول نشده ... تو اینو جواب بده....

ارمیتا هنوز پشت میزش سنگر گرفته بود ... جرات نداشت با ان زانوهای لرزان قدمی از قدم بردارد ... ساعت نزدیک 9 بود ...

شمشیری و ان هیکل همراهش جلویش ایستاده بودند... بعد سه سال با مرد جماعت کار کردن هنوزبا این قسمتش مشکل داشت.

شمشیری ان لنگ کثیف وقرمز را بین انگشتانش که انگشتر های سبز و عقیقی دستش بود میچرخاند واقعا به ان کت وشلوارش استفاده از این لنگ نمی امد...


romangram.com | @romangram_com