#من_تو_او_دیگری_پارت_52

برانوش لبخند مصنوعی ای زد وگفت: بهت گفتم که میام....

سایه در حالی که خودش را بیشتر به او می فشرد گفت: از وقتی با دوست پسرم تموم کردم همش نگران این بودم که این مهمونی و با کی بیام... خوشحالم امروز با تو اشنا شدم ...

برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: منم خیلی وقت بود که مهمونی نرفته بودم... حالا هم نمیخواد به چیزی فکر کنی ... امشب قراره خوش بگذرونیم ... اکی؟

سایه با لبخند گفت: وای عزیزم ... باورم نمیشه تو یه جورایی عین خودمی... من خیلی سخت با بقیه می جوشم اما تو انگاربا همه فرق داری... وای برانوش ازت ممنونم ... هم بابت ماشین هم بابت اومدنت به اینجا...

برانوش لبخندی زد و سعی کرد تا پاسی از شب به چیزی فکر نکند حتا به لحن تهوع اور سایه ... گاهی انقدر کلمات را میکشید که دوست داشت شخصا روی صورتش بالا بیاورد...

ارایشش ملیح بود ... هیکل خوش دستی داشت... وقتی دستش را دور کمرش حلقه میکرد به این نتیجه میرسید که زیادی خوش اندام است.

با ان پیراهن کوتاه سورمه ای ساتن با کمربند سفید و موهای باز و بوت های سفید که تا زانویش می امد کمی تا قسمتی دلبر بود....

سایه در حالی که دست برانوش را گرفته بود باهم وارد سالن بزرگ و مجللی شدند... موجی ا ز گرما و بوی عود و سیگار و خیلی بوهای دیگر به صورتش میخورد. هرچند خیلی هم بیگانه نبود اما در ورود اولیه تحملش غیر ممکن بود.

جمع شلوغی که انجا بودند با دیدن سایه به سمتش هجوم اوردند .... سایه در آ*غ*و*ش زنی رفت وگفت: سلام فری جون خوبی؟

فری در حالی که به برانوش خیره شده بود صورتش را به صورت سایه نزدیک کرد و مثلا او را ب*و*سید و رو به برانوش گفت: وشما اقای؟

برانوش دستش را دراز کرد وگفت: برانوش هستم... برانوش برومند...

فری لبخند عمیقی زد وگفت: منم فرنگیس هستم ... و دست برانوش را گرم فشرد.

در حالی که هنوز خیره خیره او را نگاه میکرد به سمت سایه رفت وگفت: عزیزم بیا لباساتو برات اویزون کنم...

برانوش روی مبلی نشست .... هنوز مطمئن نبود که امدن به یک مهمانی ان هم به دختری که تنها هشت ساعت بود که با او اشنا شده بود کار درستی هست یا نه...

دخترهای تر گل و ورگل زیاد بودند ... از ان مهمانی های هردمبیلی نبودمشخص بود که پشتش یک فکر وبا یک طرح برنامه ریزی شده مدعوین حضور دارند و نسبتا در هم می لولند و به ادای سنن غرب یک جام باریک شانپاین در دستشان گرفته بودند و یک طرفه ایستاده بودند و به صحبت های مقابل گوش میدادند و مصنوعی لبخند میزدند...

سایه با دو جام محتوی مارتینی کنارش نشست وگفت: اهلش که هستی؟

برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: ای بدم نمیاد....

کمی لبهایش را تر کرد ... با دیدن فرنگیس که روبه رویش نشسته بود لبخندی زد و به صحبت های سایه در باره ی مهمانی گوش میکرد...

اما نگاهش به فرنگیس بود... شاید بالای چهل سال سن داشت اما پوست و اندامش به سی ساله ها بیشتر شبیه بود ... صورتش زیر ارایش مدفون بود ... موهای ش*»ر*ا*بی اش خوش مدل کوتاه شده بودند ... پیراهن کوتاه و حلقه ای پوشیده بود و کفش های مشکی پاشنه دار... پابند ظریفی هم به مچ پای راستش بود. پوست برونزه شده ای داشت ... بینی اش هم عمل شده بود ... درکل با تمام رسیدن ها میشد روی او حساب سی وخرده ای ساله باز کرد اما با کمی دقت میشد فهمید که سنش بالاتر از این حرفهاست . این نگاه های خیره را قبلا هم بار ها و بارها تجربه کرده بود...

سایه نفس عمیقی کشید وگفت: نظرت چیه بریم بر*ق*صیم؟

به چشمهای خمار شده اش نگاه کرد .... مشخص بود ظرفیت حجم سنگین مارتینی را ندارد که به این شدت م*س*ت شده است و تا مرز غش کردن هم به زودی میرود.

از اینکه خودش را تکان تکان بدهد و دختری که رو به رویش ایستاده است برای ادا و عشوه بیاید متنفر بود ... برای مخالفت کردن دیر شده بود چون سایه او را بلند کرد ه بود و برانوش سعی داشت به نحوی مخالفت کند .... جامش را سرکشید و با زیتونهای درونش مشغول بود ...

سایه هنوز اصرار میکرد ... اما قبل از انکه به وسط سالن که برای ر*ق*ص و حرکات موزون مبلها را کنار کشیده بودند با امدن دو دختر نزدیکشان سایه معرفی کرد: دوستم پریا .... ایشون هم ندا هستن....

دختری خودش را عین جسد وسط پرت کرد وگفت: سلام سلام... سایه جون نمیخواد زحمت بکشی منم نگین هستم ...

نگین؟ این اسم را خیلی دوست داشت ... لبخندی به نگین زد وگفت: نگین.... خوشبختم...


romangram.com | @romangram_com