#من_تو_او_دیگری_پارت_51

آسمون ابری شده

دیگه خار و خسی نیست

ماهی از پاشوره بیرون افتاده

شاپرکها پراشون زخمی شده

نکنه تو گله بره هامون

گذر گرگ بیابون افتاده

دیگه دل با کسی نیست

دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده

دیگه خار و خسی نیست

به سمت اینه رفت ... موهایش را باز کرد و بست ... با شنیدن صدای نگین یک بار چشمهایش را بست و دوباره باز کرد .

از اینکه خواهر ش اینقدر ساده بود عصبی میشد ... این قابل پذیرش نبود .... این قابل تحمل نبود ... از سادگی افسانه لجش میگرفت ....

از این که دیگران از این سادگی سواستفاده میکردند لجش میگرفت ...

با این همه سن و سال به زور پدرومادر درسش را تمام کرده بود حتی رغبتی هم برای استقلال نداشت چقدران دو با هم متفاوت بودند...!!!

از اتاق خارج شد ... نگین خسته بود و از حرکاتش مشخص بود ...

به سمت افسانه رفت و بچه را ب*غ*ل کرد یک روسری ترکمن مانند به سر وشانه اش انداخت و از خانه خارج شد.

زنگ واحد برانوش وبرادرش را فشرد ... در باز شد برانوش با تعجب گفت: اِ ... این اینجاست؟

ارمیتا ماند واقعا چه بگوید....

رامیتا: نمیخواین بگیرینش؟

برانوش از خانه خارج شد و گفت: چرا الان مرصاد میاد.... ببخشید من دیرم شده .... صورت نگین را ب*و*سید

و وارد اسانسور شد . نگین که اورا دیده بود بی قراری میکرد ...

ارمیتا متحیر مانده بود. با ان جین سورمه ای و پیراهن ابی اسمانی مدل اسپورت و عینک شبی که زده بود و همان بوی گوچی .... با حرص مشتی به در زد... بی اراده نگین را تکان تکان میداد تا ساکت شود ... مرصاد فوری خودش را جلوی در رساند ونگین را در آ*غ*و*ش گرفت وگفت: واقعا شرمنده کردید ... یه ذره خونه هنو ز بهم ریخته است ... ارمیتا چیزی نگفت به سمت واحد خودشان رفت که مرصاد گفت: درخدمت باشیم...

ارمیتا در سکوت خودش را به داخل خانه پرت کرد و در را هم بست!

*****

در حالی که سوئیچش را به دربان داد سایه دستش را در دست او حلقه کرد و گفت: وای باورم نمیشه اومدی...


romangram.com | @romangram_com