#من_تو_او_دیگری_پارت_49
ارمیتا: فردا با من میای شرکت رو حرف منم حرف نمیزنی فهمیدی؟
افسانه از حرص داشت می ترکید... ارمیتا در ادامه ی صحبت هایش گفت: مامان وبابا تو رو به من سپردن ...
افسانه: مگه من بچم؟
ارمیتا: فعلا که از ظواهر امر پیداست که اندازه ی همین نگین .... و به سمت پایین که نگین چهار دست وپا از جلویش رد شد اشاره کرد وگفت: عقل نداری... که اگه داشتی میفهمیدی نباید با دو تا ادم غریبه اونم از نوع مجرد که یکیشونم متارکه کرده و یه بچه داره ومعلوم نیست از کجا نباید حرف زد و خوش و بش...... ناگهان هوشیار شد..
به زمین نگاه کرد... نگین روی زمین نشسته بود و داشت به او نگاه میکرد.
ارمیتا با جیغ گفت: این چرا هنوز اینجاست؟
افسانه: اه ... همش تقصیر توه... مرصاد اومده بود نگین و بگیره ...
و به سمت نگین رفت و او را ب*غ*ل کرد .... در حالی که با لحن خاص و بچگانه ای با او صحبت میکرد گفت: خاله فدات شه ... بریم بهت به به بدم....
ارمیتا به سمت اشپزخانه رفت وگفت: منظورت از به به که فرنی من نیست؟
افسانه بی اهمیت به ارمیتا رو به نگین گفت: خاله این یه ذره دیوونه است... نترسی ها ... من و عمو مرصاد پشتیتم...
ارمیتا با داد گفت: عمو مرصاد ومرگ....
افسانه نگین را روی میز گذاشت و ارمیتا در یخچال را گرفت گفت: من فرنی درست نکردم که بدم این کوف.... کلامش را عوض کرد: این بخوره....
افسانه با چشمانی گرد شده گفت: ارمیتا خجالت بکش.. یه ذره بچه مگه چقدر میخواد بخوره ؟ اینقدر حرص شیکمتو نزن .... خاک بر سر....
و ارمیتا را از جلوی یخچال هول داد و ظرف فرنی را بیرون اورد.
ارمیتا ماتش برده بود ... افسانه قطعا در این سن نباید اینقدر احمق باشد...
نفس عمیقی کشید ... با کلافگی گفت: زود بهش بده میخوام ببرم پسش بدم...
افسانه: چیو پس بدی؟ مگه روسریه... بچه استا ... ادمه ...
ارمیتا انگشت اشاره اش را بالا گرفت وگفت: حق نداری بری خونه اشون ... فهمیدی؟ خودم می برمش....
افسانه با کلافگی گفت: ارمیتا و*ح*ش*ی شدی ....
ارمیتا محلش نگذاشت و به اتاقش رفت و در را هم کوبید.
افسانه با کلافگی گفت: ارمیتا و*ح*ش*ی شدی ....
ارمیتا محلش نگذاشت و به اتاقش رفت و در را هم کوبید.
افسانه ... همیشه همینطور بود ... کسی به او میگفت ف تا فرحزاد میرفت ... نمونه ی بارزش هم سعید بود ... پسرعمویشان که فقط در یک تولد برای افسانه یک عطر خوشبو یک شاخه گل رز هدیه اورده بود افسانه داشت کارت عروسی اش را انتخاب میکرد و وقتی سعید با یکی از هم همدانشکده ای هایش ازدواج کرد او مجبور بود افسانه ی نازک نارنجی را با مسخره بازی از خلا افسردگی مسئله ای که هیچ صحتی نداشت در بیاورد.
با کلافگی پشت میز کامپیوترش نشست ... لب تاپش را جلو کشید ... چک ها را هنوز نتوانسته بود وصول کند ... یعنی باید زنگ میزد و از پدرش درخواست کمک میکرد؟ کاری که در سه سالی که شرکت دایر شده بود هرگز انجام نداده بود...
موجودی حساب هایش را چک کرده بود انقدری نبود که بشود حتی دهنشان را مدتی بست و مهلت خواست... اگر شرکت سهند ورشکست نشده بود ...! آخ که اگر اگرها نبودند دنیا بهشت میشد.
romangram.com | @romangram_com