#من_تو_او_دیگری_پارت_48
ارمیتا به لحنش گوش میداد این لحن لفظ قلم صبح نبود .... حتی لحن دوم شخص جمع دو دقیقه پیش هم نبود ... این لحن یعنی او زیادی به او راه داده بود که به خودش اجازه میداد فعلی استفاده کند که شناسه اش از ضمیر تو منشا میگرفت نه شما....!
با اخم گفت: ترجیح میدم خودم راجع به شخصیتم اظهار نظر نکنم... نفس عمیقی کشید دیگر برای لباس ها نمیتوانست کاری کند... با لحنی امیخته با حرص گفت: به اقا مرصاد بگید نیازی به تنظیم نیست خودم بعدا کسی ومیارم... عصر بخیر...
حتا منتظر نماند تا برانوش از او خداحافظی کند ...
حتا منتظر نماند تا برانوش از او خداحافظی کند ...
درحالی که به برانوش بدو بیراه میگفت و فکر میکرد چرا یک دندان پزشک با دیدن حجم خون انطور تا مرز غش و ضعف پیش رفته است به خودش ناسزا میگفت که از او یک نخ سیگار گرفت اصلا برای چه با او صحبت کرد ... او که به هر حال طناب لباس ها را کلی دید زده بود پس چه لزومی داشت ازپدر و مادر سفر رفته اش درد و دل کند ...ان یک نخ سیگار را بگو... . احتمالا هزینه ی این یکی را هم با یونیت حساب میکرد... با دیدن مرصاد که با افسانه گرم صحبت بود ایستاد تا انها را نگاه کند..مرصاد درست رو به روی افسانه ایستاده بود و به دیوار تکیه داد بود و افسانه در چهار چوب در با ژستی که اویزان لولای در شده است مسخ حرفها و نگاه مرصاد شده بود... صورت مرصاد در یک سانتی متری افسانه بود ... افسانه هم بدون روسری جلویش ایستاده بود و غش و ریسه می رفت ... اهسته صحبت میکردند و مشخص نبود چه میگویند.
فقط دلش میخواست افسانه را تا انجا که جا دارد بزند ...
اهمی کرد و تند چند پله ی باقی مانده را پایین امد ... مرصاد لبخندی زد و از افسانه خداحافظی کوتاهی کرد و ارمیتا افسانه را هول داد و با هم وارد خانه شدند.
با حرص به او خیره شده بود....
افسانه : هوم؟ چیه؟
ارمیتا: چیه؟ نخود چیه... چی میگفت بهت؟
افسانه: به تو چه مربوط؟
ارمیتا با جیغ گفت: به من چه مربوط؟
افسانه با غلدری گفت: اره به تو چه مربوط... تو چکار به کار من داری؟ من بیست وسه سالمه ...
ارمیتا با داد گفت: بدبخت داره خامت میکنه ...
افسانه: اون فقط داشت خوش وبش میکرد از همسایه ی قبلی برانوش اینا که یه پیر زن وپیر مرد بود خاطره تعریف میکرد... این خام کردنه؟ خودم میدونم دارم چیکار میکنم ...
ارمیتا دست به سینه گفت: اهان ... میدونی... مشخصه... بخدا یه بار دیگه ببینم با یکی از این دو نفر داری حرف میزنی من میدونم و تو ... فردا میرم پیش مدیر ساختمون شکایت گودرزی کودن و میکنم که برداشته دو تا پسر مجرد و به این خونه راه داده ...
افسانه پوزخندی زد وگفت: اونا خونه رو خریدن ... جنابعالی هم نمیتونی بیرونشون کنی...
ارمیتا: باشه اونا رو نمیتونم بیرون کنم ... میتونم حواسم به تو باشه که ... عین کبک سرتو کردی زیر برف نمی فهمی تمام این صمیمیت یهوییش بخاطر اینه که ازت سواری بگیرن لـله ی بچشون بشی... چطور نمیاد با من خوش وبش کنه ...؟ هان؟ تو رو ببو گیر اورده ... دیده بی کار وبی عاری از صبح تا شب میخواد اینو بذاره پیش تو ... بشی پرستار بچه کهنه عوض کنی...
افسانه با حرص گفت: خجالت بکش... من برای خودم شخصیت دارم ...
ارمیتا دست به کمر ایستاد و گفت: شخصیتتو بذار دم کوزه ابشو بخور... از فردا با من میای شرکت ... هرچه قدر بیکار سر کردی بسه....
افسانه تقریبا جیغ زد: چی؟
ارمیتا: همین که شنیدی...
افسانه: واسه من تعیین تکلیف نکن ... تو چیکاره ی منی؟
romangram.com | @romangram_com