#من_تو_او_دیگری_پارت_47

ارمیتا: الان تفریحی ماهی یکی دوبار به خودم یه فرجه میدم...

برانوش: جالب بود....

ارمیتا شانه ای بالا انداخت .

برانوش نفس عمیقی کشید ... ارمیتا از جا بلند شد ...

برانوش : پدر مادرتون فوت شدن؟

ارمیتا: نه سفر هستن...

برانوش: متاسفم...

ارمیتا با تعجب گفت: میگم سفر هستن نمردن ...

برانوش با خنده گفت: نه ... یعنی متاسفم که اینطوری فکر کردم....

ارمیتا: اهان... خواهش میکنم....

برانوش: حمل برفضولی نباشه ... میتونم بپرسم کجا؟

ارمیتا: نیویورک ... برادرم پدر شده...

برانوش: پس تبریک میگم...

ارمیتا : ممنون...

برانوش: پس الان حس خوبی داره از اینکه پدر شده؟

ارمیتا: مسلما شما هم تجربه اش کردید...

برانوش پوزخندی زد و گفت: هیچ وقت ...

ارمیتا حوصله نداشت بیشتر کنجکاوی کند همین هم صحبتی هم برای منحرف کردن نگاهش بود ....

ارمیتا سیگارش را خاموش کرد وبرانوش گفت: راستی نگفتید بابت اتفاق چند وقت پیش منو بخشیدید؟

ارمیتا : کدوم اتفاق؟

برانوش: یعنی بخشیدید؟

ارمیتا نیم خندی زد وگفت: بخشش؟ فکر نکنم موردی پیش اومده باشه که نیاز به بخشیدن داشته باشه...

برانوش لبخندی زد و پک اخر را به سیگارش زد و ته سیگارش را با لبه ی پشت بام همان جا که نشسته بود خاموش کرد و م*س*تقیم به چشمهای ارمیتا که زیر نور افتاب کمی چین خورده بود اما خوشرنگ شده بود انداخت وگفت:پس روح بخشنده ای داری ....

ارمیتا هم م*س*تقیم به او خیره شده بود در همان حال گفت: فکر نکنم... فقط ... با کمی مکث گفت: ذهن فراموش کاری دارم!

برانوش: بهت نمیاد کینه ای باشی....


romangram.com | @romangram_com