#من_تو_او_دیگری_پارت_46
اهمی کرد وگفت: نه.... لباسهای ... اممم.... لباسهای خانم رحمانی همسایه ی طبقه ی پایین...
برانوش فکر کرد عمرا خانم رحمانی که خیلی تپل بود یک تاپ نیم تنه ی سفید دور گردنی ویک جین لوله تفنگی مشکی داشته باشد که پریسنگ نافش را جذاب نشان بدهد !!! حداقل اگر داشت یکی یا دو تا.... این همه تاپی که روی بند بود در وهله ی اول برای یک خانم کارمند بود که هر روز یکی رازیر مانتویش بپوشد در وهله ی دوم پریسنگ نافش را نشان دهد ... در وهله ی سوم سایز خانم رحمانی به این لباس های سوسول و سانتی مانتال خانگی از جمله شلوارک هایی که طولشان بند انگشتی بود و مانتو های کمر باریک و شلوارهای شیش و هشت جیب و کلا لباس های عروسکی و مامانی قد نمی داد.
حداقل ان تاپ سفید و نیم تنه و ان شلوار لوله تفنگی را که دیروز تن ارمیتا دیده بود را مطمئن بود مال خانم رحمانی نیست!!!
بدتر ازهمه که خانم رحمانی کمی سن ماموت را داشت حداقل میخواست بپیچاند کسی را میگفت که بداند فرق ... با ... چیست... بدتر از همه ان لباس زیر های توری و رنگارنگ کوچک و مدل خرسی زیر نور افتاب زیادی در چشم بودند ... با این حال لبخند یکطرفه ای زد و سرش را پایین انداخت.
از شدت خنده داشت منفجر میشد.
ارمیتا شالش را مرتب کرد و مرصاد نگاهی مهربانی به ارمیتا کرد و گفت: میرم پایین ببینم سیگنال میده یا نه....
برانوش هنوز لبه ی پشت بام نشسته بود تنها سری تکان داد و ارمیتا هم لبه ای نشست و برانوش گفت: افسانه خانم گفتن دیش شما هم تنظیم نیست ....
ارمیتا: بله .... حالا خیلی مهم نیست .... با کمی فکر گفت: اومدم به اقا مرصاد همینو بگم لازم نیست خودشونو به زحمت بندازن...
برانوش: واقعا؟ فقط بخاطر گفتن همین جمله؟
ارمیتا به او چیزی نگفت... فقط دوست داشت کله اش را بکند و او را پایین بیندازد ... معلوم نبود چه کسی را جلوی شرکت سوار کرده بود ... اصلا به او چه فقط یک دقیقه میرفت تا او لباس ها را زودتر جمع کند هم کافی بود...
با صدای تق تق فندک به برانوش نگاه کرد... سیگار وینستونش را روشن کرد و ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: دندون پزشک و سیگار؟!
برانوش لبخندی زد وگفت: واو مباینت استفاده میکنین؟
ارمیتا لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط به این نتیجه رسید زیادی درسخوان بود.واو مباینت چیزی نبود که او یادش بماند ... !
ارمیتا خدا خدا میکرد زودتر گورش را گم کند حداقل خودش مانده بود تا حواسش به سمت لباس ها پرت نشود...
برانوش اهمی کرد وگفت: ببخشید تعارف نکردم.... و پاکت را به سمتش گرفت ... در حالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود گفت: البته بهتون نمیاد ...
ارمیتا یک نخ برداشت وگفت: مگه به ظاهره...
سیگار را گوشه ی لبش گذاشت و برانوش با تعجب فندک رابالا اورد و دستش را حائل کرد تا باد اتشش را خاموش نکند.
ارمیتا دودش را از بینی اش بیرون فرستاد و برانوش لبخندی زدو گفت: ولی واقعا بهتون نمیاد ...
ارمیتا دود ش را حلقه حلقه بیرون داد.
کاری که برانوش بعد از پنج سالی که از اولین سیگار کشیدنش گذشته بود هنوز نمیتوانست انجامش دهد.
قبل از پرسش سوالی گفت: سیگاری شدم همینو یاد بگیرم...
و خودش خندید ...
برانوش لبخند کجی زد و گفت: جدا؟
ارمیتا: بعدش خواستم ترک کنم بهم ادامس نیکوتین و معرفی کردن .... بعد یه مدت هم به ادامسش معتاد شدم... خواستم ادامسشو ترک کنم دوباره برگشتم سمت سیگار .... بعدشم جفتشو با هم گذاشتم کنار... یهویی ترک کردم...
برانوش: چه اراده ای....
romangram.com | @romangram_com