#من_تو_او_دیگری_پارت_45
ارمیتا پوفی کشید وگفت: برو بالا ... منم میرم ماشین و بیارم تو.... احتمالا الان دیگه کوچه خلوت شده...
افسانه شانه ای بالا انداخت و در حالی که نگین را قلقلک میداد و صدای غش و ریسه رفتنش او را سر ذوق می اورد فکر کرد مرصاد از برانوش قدش کمی کوتاهتر است اما مرصاد خیلی صورت و فیس ناز تری دارد ...
ارمیتا در حالی که سوار اتومبیلش شده بود ان را به سمت پارکینگ هدایت میکرد فکر کرد با خون مشکل دارد؟ چطوری دندان پزشک شده است.
پوزخند تحقیر امیزی زد و قفل فرمان را زد و از اتومبیل پیاده شد.
اقا رضا با شلنگ کوچه را کمی تمیز کرده بود ... از برانوش و مرصاد هم خبری نبود ....
اهمیتی نداد و سوار اسانسور شد و به خانه رفت.
با دیدن نگین که افسانه با او بازی میکرد با تعجب گفت: باز که این اینجاست؟
و با فکری که به سرش زد گفت: مرصاد وبرانوش کجان؟ رفتن بیمارستان؟
افسانه: بیمارستان برای چی؟
و رو به نگین گفت: نگین خاله نکن تو دهنت کثیفه ....
نگین نمی فهمید همچنان داشت کلید را در دهانش می چرخاند ... افسانه ان را با ملایمت از دستش گرفت و یکی از عروسک های خودش را برایش به حالت نمایش تکان میداد ... ارمیتا با تحکم گفت: افسانه کجا رفتن؟
افسانه: رفتن پوشت بوم....دیش هوا کنن ... اتفاقا به مرصاد گفتم به دیش ماهم یه نگاه بندازه ...
ارمیتا اهانی گفت و مانتویش را دراورد و به اتاقش رفت... باز به هال برگشت وگفت: لباس ها رو برداشتی؟
افسانه: کدوم لباسا...
ارمیتا وسط هال ایستادوبه افسانه که روی کاناپه ولوشده بود گفت: نگو لباسا هنوز رو پشت بوم پهنه....
افسانه از حرکت چشم مالیدن نگین خندید وگفت: فدات شم خاله خوابت میاد؟
ارمیتا با جیغ گفت: ا فسانه لباسا رو جمع نکردی؟
نگین شوکه با خستگی نق میزد و این صدای بلند بیشتر ناراحتش میکرد.
افسانه با گیجی گفت: کدوم لباسا؟
ارمیتا دو دستی به سرش کوبید ... میدانست زندگی کردن دو پسر مجرد در واحد رو به رو اخر و عاقبت خوشی ندارد ... اینطور که پیدا بود مرصاد هم صبح تا شب اینجا بود....
با حالت مضطرب از خانه خارج شد دم پایی ها را جا به جا پوشید خدا خدا میکرد لباس ها جمع شده باشند و افسانه ی گیج از گیجی اش انها را ازیاد نبرده باشد...
در پشت بوم را باز کرد با دیدن برانوش که لبه ی پشت بام نشسته بود و مرصاد جلوی یکی از دیش ها ایستاده بود و بلوک سیمانی رویش میگذاشت.
نفس عمیقی کشید و به بند رختی که از آنتن اقای ایزدی همسایه ی طبقه ی پایینی به انتن روبه روی همسایه ی طبقه ی سوم وصل شده بود و نزدیک بیست لباس از زیر و رو مشترک رنگارنگ جلوی چشمش بود نگاهی انداخت.
برانوش مسیر نگاهش را تعقیب کرد ... لبخندی زد وگفت: لباس های شمان؟
ارمیتا فکر کرد چه صریح ...
romangram.com | @romangram_com