#من_تو_او_دیگری_پارت_44
نگین تمام مدت چشمش دنبال حیوان زبان بسته بود که با طناب به تیر چراغ برق وصل شده بود.
برانوش با دیدن مرصاد چیزی نگفت... نگین به سمت پایین خم شده بود... میخواست به گوسفند دست بزند ...
برانوش او را محکم گرفت و با تشر گفت: وایسا کجا میری...
نگین اما خودش را به پایین کشید ... میخواست پیش حیوان برود...
برانوش با حرص گفت: کثیفه ...
وصدای بع بع گوسفند و مردی که هیکلش به قصاب ها میخورد و صدای تیز کردن چاقویش می امد ...
نگین هنوز مصر بود ... داشت به جیغ کشیدن میفتاد.... مرصاد هم چیزی نمیگفت یعنی اصلا نمیدانست چه بگوید.
جفتشان به صحبت های پیرمرد و پیرزن که با اقوامشان مشغول بودند مثلا گوش میدادند در حالی که خودشان هم میدانستند این رفتار تنها یک تظاهر ساده است و بحث دیگری قطعا در انتظارشان بود.
ارمیتا به سمت ایفون رفت.
زنگ منزل خودشان را فشار داد وگفت: افسانه بیا پایین میخوان گوسفند سر ببرنا ....
صدای جیغ افسانه که گفت: جدی؟ بگو صبر کنن تا بیام ....
ارمیتا در گوشی اش فرو رفت.
برانوش با غیظ گفت: گوسفند سر زدنم تماشا داره؟
مرصاد حرفی نزد... ان مرد قصاب هیبت به سمت تیر چراغ برق امد و طناب گوسفند را کشید...
مرصاد نگین را از آ*غ*و*ش برانوش گرفت.... افسانه در را باز کرد ... با یک بلوز وشلوار و یک روسری امده بود در کوچه ایستاده بود. با دیدن مرصاد نیشش تا بنا گوش باز شد و با سر سلام کرد.... مرصاد هم متقابلا جوابش را با سلام داد.... دستش را جلوی چشمان نگین گرفت و ...
لحظاتی بعد صدای صلوات جمع و سرخ شدن اسفالت و دست و پا زدن های گوسفند قربانی شده و عق زدن های برانوش که کمی ان طرف تر خم شده بود همه با هم به وقوع پیوست ....!
لحظاتی بعد صدای صلوات جمع و سرخ شدن اسفالت و دست و پا زدن های گوسفند قربانی شده و عق زدن های برانوش که کمی ان طرف تر خم شده بود همه با هم به وقوع پیوست ....!
افسانه با هیجان هنوز داشت نگاه میکرد اما ارمیتا حواسش به برانوش بود ... به سمت مرصاد رفت و گفت: چشون شد؟
مرصاد نگین را به آ*غ*و*ش او داد و گفت: یه ذره با تماشای خون مشکل داره ....
و به سمت برانوش دوید که لبه ی جدول نشسته بود ...
ارمیتا نگین را به داخل ساختمان برد... جلوی پیشخوان نگهبانی که چند مبل زوار در رفته داشت نشست و نگین را روی پایش نشاند .... افسانه هم کنارش نشست وگفت: بنظرت برامون سوغاتی چی میارن؟
ارمیتا نگین را به دست او داد وگفت: کوفت ... دلت خوشه ها...
افسانه با لحنی بچگانه گفت: عجیجم... مرصاد و دیدی چه ناز شده بود؟
romangram.com | @romangram_com