#من_تو_او_دیگری_پارت_43
مرصاد حرصی چند قدم راه رفت و با کلافگی و تکرار گفت: شراره شراره شراره... اینقدر سنگ خواه*ر*زاده تو به سینه زدی که چی... اون دختر اگه یه عقل سلیم داشت این همه بلا سر خودش نمیاورد.... تو هم تو این شرایطی که اون داره این کارو باهاش نکن ...
بانو چیزی نگفت.... هنوز اشکهایش روی صورتش سر میخوردند.... مرصاد بی توجه به او به اتاقش رفت ... وسایلش را برداشت ..
بانوهنوز همان جا نشسته بود و به نقطه ی دور دستی خیره شده بود ...
مرصاد نفس عمیقی کشید وگفت: من دارم میرم پیشش....
بانو به او نگاه هم نکرد....
مرصاد به سمت اشپزخانه رفت. نرگس با اخم وتخم گفت: اقا مرصاد واقعا فکر میکنید کارتون درسته؟
مرصاد با حرص گفت: نرگس من تو این لحظه اصلا فکر نمیکنم.... زنگ بزن به مهربان بگو بیاد پیشش... خودتم حواستو شیش دنگ جمعش کن...
نرگس: الان خانم به شما احتیاج داره...
مرصاد: برادرمم بهم احتیاج داره...
نرگس با تته پته گفت: اخه اقا برانوش خان که برادرتنی تون...
مرصاد میان کلامش امد وگفت: دیگه نشنوم این حرفو.... مسائل خانوادگی ماهم به شما مربوط نیست نرگس خانم....
با چشم غره ای که به سمت او رفت از اشپزخانه خارج شد وبی توجه به بانو به باغ رفت ... سوار اتومبیلش شد وبه سمت اپارتمان برانوش حرکت کرد.
با دیدن جمعی که جلوی اپارتمان بود وترافیکی که سر کوچه بود ناچارا از اتومبیلش پیاده شد .... فضای چراغانی شده و چند پرده و بوی اسفند از و جمع زیادی که ایستاده بودند ونظاره گر بودند ... با دیدن ارمیتا جلو رفت وسلام کرد.
ارمیتا لبخند نصفه نیمه ای زد وگفت: سلام ....
مرصاد: خوب هستید ؟
ارمیتا: ممنون ...
مرصاد: چه خبره؟
ارمیتا: اقای شفق از مکه برگشتن... بخاطر همین کوچه شلوغه ...
مرصاد: که اینطور..... پس ساختمون حاجی داره؟
ارمیتا : همسایه ی روبه رویی هستن ... عمره است تمتع که نیست .... ولی میشه گفت کمی تا قسمتی.....
مرصاد لبخندی زد و پرسید: برانوش و نیومده خونه؟
ارمیتا: اون سمت ایستادن ...
مرصاد عذرخواهی کوتاهی کرد و گفت: با اجازتون ....
ارمیتا: خواهش میکنم و مرصاد از او فاصله گرفت.
بوی گوسفند و بوی اسفند با هم مخلوط شده بود ... همهمه هم زیاد بود ...
romangram.com | @romangram_com