#من_تو_او_دیگری_پارت_42
بانو با حرص دستش را از دست او دراورد با غیظ گفت:نرگس برو به کارت برس....
و رو به برانوش گفت: فکر کردی هر کاری دلت خواست بکنی وهیچ کسم هیچی بهت نگه؟
برانوش حرفی نمیزد ... ترجیح میداد سکوت کند. این بار اول نبود که این حرفها را میشنید ....
بانو عصبی بود و همین سکوت برانوش عصبی ترش میکرد تا جایی که دلش میخواست او را بزند ... و با تمام قوا سرش فریاد بکشد ...
برانوش حرفی نمیزد ظاهر بی تفاوتی گرفته بود .... عز و جز کردن های بانو انگار اصلا برایش مهم نبود.
او هم با نهایت سردی و لحنی که این چند وقت اخیر از او سراغ داشت همه چیز را به رخش میکشید ...
سعی داشت به نحوی از معرکه برود بیرون ...
بانو با چشمهای سرخ و صورتی ملتهب که نشان از عصبانیت داشت به او نگاه میکرد.
در ذاتش نبود عذرخواهی کند ... حتی اگر ان شخص در حقش مادری کرده باشد.
به ارامی گفت: بانو من دیگه اینجانمیام... خداحافظ...
رویش را چرخاند که برود اما با صدای بغض دار بانو متوقف شد.
بانو: اره ... برو .... دیگه هم نیا.... اصلا برای چی اینجایی؟ مگه نگفتی میخوای کاسه کوزه ات سوا باشه.... خودت که سوا کردی... رفتی ...زن گرفتی بچه دار شدی... یاد ما هم که نبودی... حالا پیدات شده که چی؟ برو گمشو... دیگه هم اینجا نبینمت.. با پسر منم کار نداشته باش... پاتو اینجا بذاری من میدونم تو... تو هم از تیرو طایفه ی پدرتی .... همون که از پی خوش گذرونی تو رو پس انداخت .... تو هم از رگ و ریشه ی همونی که شراره رو به یه دختر بی چاک و دهن فروختی و از سر هوا و ه*و*ست رفتی پنهونی زن گرفتی و یه بچه پس انداختی ... دو روز نشده طلاقش دادی خوب شد... خوشم اومد لیاقتت همین بود ... دختر خواهر من و بگو که از سر حماقتش عاشق تو شده بود .... حالا تو موندی و بچه ات؟ میخای پسر من لـله ی بچه ات باشه؟ برو بیرون... برو بیرون دیگه نمیخوام بیای اینجا.... برو گمشو از خونه ی من برو بیرون...
و سلانه سلانه به سمت مبلی رفت وخودش را روی ان پرت کرد ... سیگار کنتی روشن کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت. لرزش دستهایش اشکار بود با نگاهی به برانوش که جلوی در ایستاده بود گفت: بی انصاف... این بود جواب تمام محبت های من؟ این بود؟ من در حقت مادری کرده بودم... حقت بود همون موقع که بابای بی همه چیزت دستتو گرفت واوردت اینجا پرتت میکردم بیرون.... حالا کارت به جایی رسیده که یه سلامم زورت میاد به من بکنی؟ باشه... خدا خودش جواب منو بهت میده... ببین به کجا رسیدی.... ببین چی شدی... پس فردا اگه همین بچه هم نداشتی ... اگه دیدی اینم یه حرومیه عین همون زن حروم زاده ات بفهم که چوب چیو داری میخوری...
برانوش سرخ شده بود... خواست جواب بدهد ... اما نتوانست شاید بخاطر همان حق مادری بود که بانو دم از ان میزد .... خداحافظ اهسته ای گفت ومرصاد در حالی که با دهان باز به چهره ی بر افروخته ی مادرش نگاه میکرد زیر لب فحشی داد و دنبال برانوش راه افتاد.
برانوش سوار اتومبیلش شده بود....
با دیدن مرصاد که به شیشه میکوبید در ها را از داخل قفل کرد و ماشین را روشن کرد.... مرصاد مدام میگفت: یه لحظه وایسا.... یه دقه گوش بده ببین چی میگم...
برانوش با مشت به فرمان کوبید و پنجره را کمی پایین کشید وگفت: برو بهش بگو اگه یه درصد شک داشتم که نگین دخترم نیست ... لبش را گزید از اینه به نگین که خواب الود سرجایش نشسته بود نگاه میکرد و مرصاد گفت: بخدا حالش خوب نیست..... پریشب بستری شده بود... الانم بخاطر شراره که دوباره قرص خورده اینطوری شده .... وگرنه تو که اونو بهتر از من میشناسی... تو رو بیشتر از من دوست داره...
برانوش پوزخند تلخی زد وگفت: میدونی من چند سالمه؟ منو با این حرفا خرم نکن... و گاز اتومبیل را گرفت و با سرعت راه افتاد.
مرصاد موهایش را به چنگ کشید.... کاش میدانست چطور باید حد وسط را بگیرد و تعادل را رعایت کند...!
برانوش پوزخند تلخی زد وگفت: میدونی من چند سالمه؟ منو با این حرفا خرم نکن... و گاز اتومبیل را گرفت و با سرعت راه افتاد.
مرصاد موهایش را به چنگ کشید.... کاش میدانست چطور باید حد وسط را بگیرد و تعادل را رعایت کند...!
با حرص وارد خانه شد .... هنوز داشت سیگار میکشید و اشک میریخت... خودش را عذاب میداد هیچ .... روبه رویش نشست و گفت: این رفتن دیگه برگشتن نداشت ها....
بانو با مرصاد نگاه کرد و دود سیگارش را در صورتش فوت کرد وگفت: به جهنم...
مرصاد: این حرف ته دلته دیگه؟
بانو نفس عمیقی کشید ... سیگارش را درجا سیگاری فشرد وگفت: بیست سال زحمتشو کشیدم ... خون دلشو خوردم که اینطوری جلوم دربیاد؟ بره ابروی منو جلوی عالم وادم ببره... شراره چه گ*م*ا*هی کرده بود؟
romangram.com | @romangram_com