#من_تو_او_دیگری_پارت_41
مرصاد چشمهایش را ریز کرد و برانوش ساک را روی زمین گذاشت و نگین را دست مرصاد داد اما رو به نرگس گفت: نرگس خانم مراقبش باش دیگه .... ممنون....
مرصاد: نمیخاستی بانو رو ببینی؟
برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: سلام منو بهش برسون....
خواست برود که مرصاد بازویش را کشید وگفت: برانوش؟
برانوش سرش را پایین انداخت وگفت: من برم چی بهش بگم؟
-قبلا چی میگفتی؟
با دیدن بانو که روی پله ها ایستاده بود سرش را پایین انداخت وگفت: سلام...
بانو چند پله ی باقی مانده را تند طی کرد و به سمتش امد و رو به رویش ایستاد وگفت: چه عجب ... پس از من فرار میکنی...
برانوش همچنان سر پایین گفت: ببخشید یه کم درگیر بودم...
بانو با لحن مرتعشی گفت: اینقدر درگیر بودی که نرسیدی به مادرتم یه سر بزنی؟
برانوش سرش را بالا گرفت و بانو با چشمهایی که پر از اشک بود گفت: چیه نکنه میخوای بگی من مادرت نیستم؟
برانوش حرفی نزد ...
بانو نگاهی به نگین که درآ*غ*و*ش مرصاد بود انداخت و رو به برانوش گفت:نهار میمونی؟
برانوش: نه بانو کار دارم باید برم...
بانو؟ مثل پتک بود بر سر بانو...
باصدایی که لرزش اشکاری داشت گفت: بانو؟ حالا شدم بانو؟ از کی تا حالا؟
برانوش کمی سرجایش جا به جا شد وگفت: همیشه بانو بودید ...
بانو پوزخندی زد وگفت: حقا که که عین پدرتی... زبون باز و غد و مغرور...
برانوش نفس عمیقی کشید وگفت: پس خداحافظ... خواست برود که بانو با تشر گفت: بچه اتم از اینجا ببر....
برانوش با تعجب به بانو خیره شد.
نگین در آ*غ*و*ش مرصاد بود و با تعجب نگاه میکرد و انگشتانش را می مکید و پاهایش را درهوا تکان تکان میداد.
بانو با صدای خفه ای گفت: وقتی من مادرت نیستم پس این برادرت نیست.... دخترتم اینجا جایی نداره... ببرش...
برانوش ماتش برده بود.
مرصاد دخالت کرد وگفت:مامان چی داری میگی؟
نرگس به سمت بانو رفت و درحالی که دستش را گرفته بود گفت: خانم جان شما یه دقه بیاین بشینین الان باز سردردتون شروع میشه ها...
romangram.com | @romangram_com