#من_تو_او_دیگری_پارت_40
چقدر راحت میخندید...
امیدوار بود کسی به او لقب سرخوش را ندهد چون واقعا نبود ... هرچند شورلت ، بليزرش اصلا با اهنگ نیناش ناش ساسی هماهنگی نداشت اما حوصله ی نق نق کردن نگین را هم نداشت ... اما چیزی که خیلی بدتر از همه بود این بود که به احتمال یک درصد هم کسی نگین را عقب اتومبیل نمیدید که چه قری میدهد و پس حتما همه زیادی به او میگفتند خجسته!!!
برانوش چیزی نمیگفت ... گه گاهی از اینه به اونگاه میکرد... گهگاهی اجبارا لبخندی میزد... گهگاهی هم اه میکشید... گهگاهی فکر میکرد اگر او نبود چه میشد.. گهگاهی فکر میکرد حالا که هست مگر کجای دنیا را تنگ کرده است!!!
با دیدن خانه با نمای سفید نفس عمیقی کشید و اتومبیل را پارک کرد.از عقب ساک نگین را برداشت ... آ*غ*و*ش را دور گردنش انداخت و نگین را با ملایمت داخل ان گذاشت . نگین از این خوشش می امد... سواری مجانی خوبی بود ... البته نه وقتی که نمای دیدش سینه ی پر دگمه ی پدرش باشد .... بعضی وقت ها برانوش فراموش میکرد که باید ویوی نگین به ان سمت باشد نه به سمت خودش و پیراهنش .... و انقدر نگین گریه میکرد تا بفهمد که او حق دارد بیرون را تماشا کند... نگین عطسه ای کرد و برانوش کلاهش را روی سرش گذاشت وگفت: ببین داری سرما میخوریا...
نگین چیزی نگفت... ساک را روی شانه اش انداخت. دست در جیبش کرد...
هنوز کلید انجا را داشت... به ارامی در را باز کرد.
باغ هکتاری بزرگی بود ... و یک خانه ی ویلایی و استخر و همه چیز تکمیل ... و همه چیز با نمای سفید و گل کاری های شیک ویونیکی که هرکسی قادر به نگهداری از انها نبود.
با دیدن اتومبیل مرصاد نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد ... نرگس به او سلام کر دو درحالی که قربان صدقه ی نگین میرفت برانوش پرسید: بانو خونه است؟
نرگس: بله اقا ... شما خوبین؟ راستی یه پرستار پیدا کردم...
برانوش من منی کرد نمیخواست انجا بماند اما دیگر دیر شده بود مرصاد از اتاقی خارج شد وگفت: چه عجب .... از این ورا...
برانوش هنوز با چشم دنبال بانو میگشت نمیخواست با او چشم در چشم شود .
برانوش من منی کرد نمیخواست انجا بماند اما دیگر دیر شده بود مرصاد از اتاقی خارج شد وگفت: چه عجب .... از این ورا...
برانوش هنوز با چشم دنبال بانو میگشت نمیخواست با او چشم در چشم شود . حوصله ی بحث نداشت....
نمای خانه به کل قهوه ای و کرم بود...
از در چوبی ورودی گرفته بود تا پله های مارپیچی که نرده های فندقی رنگ و طلایی داشت و دو اسب و*ح*ش*ی چوبی جلا داده شده که دو طرف نرده ها رو دو پا ایستاده بودند .... کف زمین پارکت بود و به جز سالن گردی که دور تا دورش مبل های راحتی و تلویزیون و دم و دستگاهش بود یک میز نهار خوری هجده نفره هم ست مبلمان را کامل میکرد.
بوفه ی مخصوص ظروف کریستال و ظروف شاه عباسی جدا بود.
اینه و شمعدان طلایی و میز کنسولش هم درست زیر پله ی مارپیچ قرار داشت ... اشپزخانه هم در ورود اولیه دیده نمیشد ... نشیمن طبقه ی پایین بود و محل پذیرایی از مهمانان رسمی هم عموما طبقه ی بالا ...
در حالی که نگین ر ا به مرصاد میداد گفت: امشب و نگهش میداری؟
مرصاد: مگه امشب چه خبره؟
برانوش به دیوار تکیه داد وگفت: جایی دعوتم بخاطر همین ...
مرصاد در حالی که نگین را به بالا پرت میکرد و نگین از ذوق از خنده غش میکرد وبرانوش کاملا بی اراده دلش می ریخت که مبادا نگین بیفتد دست اخر هم او را از دست مرصاد کشید وگفت: کشتیش ولش کن ...
مرصاد: کجا دعوتی...؟
برانوش: یه مهمونیه ... حالا گفتم شاید برم....
romangram.com | @romangram_com