#من_تو_او_دیگری_پارت_39
برانوش : مگه من ازت پرسیدم؟
دختر سرخورده چیزی نگفت.
برانوش هم سکوت کرده بود. کمربندش را بست و حرکت کرد. حیف زیادی بی حوصله بود. این مهندس قلابی زیادی روی مخش کار کرده بود ... یعنی چه از هزینه ی یونیت کم میکرد...!
ارمیتا کرکره را پایین کشید.... پس همان اندازه که فکر میکرد عوضی بود.
با تلفن به پرستو گفت: به داوود بگو بیاد فنجونا رو جمع کنه...
داوود خیلی سریع وارد اتاق شد حین خروج با دستور ارمیتا گل های لیلیوم را هم وظیفه داشت به سطل اشغال بیندازد!!!
داوود خیلی سریع وارد اتاق شد حین خروج با دستور ارمیتا گل های لیلیوم را هم وظیفه داشت به سطل اشغال بیندازد!!!
*********************************
جای نگین را که صندلی مخصوص بچه بود روی صندلی عقب مرتب کرد .... در حالی که در اتومبیل را قفل میکرد وارد مهد شد ...
دختر جوانی در حالی که به او لبخند میزد گفت: امروز خیلی سرحال بود .... اینم نگین خانم شما ....
برانوش نگین را ب*غ*ل کرد و رو به نگین گفت: از خاله شیما خدافظی کردی؟
شیما لبخندی زد و صورت نگین را ب*و*سید و نگین محلش نگذاشت... درآ*غ*و*ش پدرش فرو رفته بود .... برانوش روی موهایش ب*و*سه ای زد و او را عقب نشاند ... موش خاکستری ای که همیشه جلوی شیشه اویزان میکرد را به دستش داد ....
نگین گوش موش را در دهانش کرد... برانوش با اخم گفت: نکن نگین...
نگین به برانوش نگاه کرد درحالی که هنوز گوش موش را در دهانش کرده بود...
برانوش به عقب چرخید وگفت: خوشمزه نیست چیو میخوری... الان دهنت پر پرز میشه....
نگین گوش پارچه ای را از دهانش دراورد. زبانش را بیرون انداخته بود ... چینی به بینی اش داد و در حالیکه دو دستی سعی داشت زبانش را از چیزهایی که نمیدانست چی هستند پاک کن نق نق میکرد.
برانوش محلش نگذاشت و حرکت کرد... نگین حوصله اش سر رفته بود و با سر وصدا وول میخورد... و کم مانده بود به گریه بیفتد.
برانوش مجبور بود چیزی را که از ان نفرت داشت را بگذارد حداقل الان دستش بند فرمان بود و نمیتوانست با نگین بازی کند.
در حالی که پخش اتومبیل را روشن میکرد ... صدای نکره ی ساسی مانکن به گوشش رسید.
خدا بخیر بگذراند.
از اینه به عقب نگاه میکرد. نگین خوشش می امد... معلوم نبود این مردک چه چیزی داشت....
نگین نق نق میکرد این یعنی صدا کم بود... مجبور شد صدا را بلند کند ... چشمهای نگین درشت شد ... یک لحظه شوکه شده بود چقدر صدا بلند است...
در حالی که اب دهانش را از هیجان قورت نمیداد و از چانه تا بلوزش کش می امد صدای ساسی در فضا پیچید:
نینی نینی بکن نیناش ناش... نینی نینی بکن نیناش ناش...
و نگین با دستهای کوچک مشت شده در جا مشغول بود و میخندید...
romangram.com | @romangram_com