#من_تو_او_دیگری_پارت_38

برانوش لبخندی زد وگفت: نه همون پس فردا خدمتتون میرسم... فرمودید ساعت 9 صبح؟

ارمیتا صورتش به کل مچاله شد.... بله همین را فرمود.

در حالی که سه اسکناس ده هزار تومانی از کیف سفید کیتی اش بیرون اورد گفت: بهتره حسابم با شما صاف باشه ... خواهش میکنم تعارف نکنید....

برانوش : هرگز خانم ... به هر حال در عوالم همسایگی خیلی مسائل پیش میاد ...

ارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد ... باز باید تعارف میکرد ... خوب بگیر دیگر...!

با حرص گفت: در عوالم همسایگی به کسی بدهکار نباشیم بهتره...

برانوش : ولی بنده حساب نکردم که بدهکارتون کنم...

ارمیتا: باشه... پول ها را در کیف پولش گذاشت.

برانوش فکر کرد چه سریع حرف را می پذیرد . این خوب بود....

ارمیتا به سمت میزش رفت وگفت: پس من از حساب یونیت کم میکنم ... اینطوری بهتون بدهی هم ندارم...

برانوش کلمه در دهانش ماسید... این دیگر چه وضعش بود. پس ادمی نبود که بدهکار کسی بماند و سواری بدهد ... برود که اگر قرار بود همچنان انجا باشد معلوم نبود چه کسی طلبکار میشد.

از جا بلند شد و بعد از خداحافظی کوتاهی از شرکت خارج شد.

سخت تر از ان چیزی بود که فکرش را میکرد... بعد فکر کرد ادم های سخت احتیاجی ندارند که به سختی تظاهر کنند !!!

لبخند پیروز مندانه ای زد ... حالا حالا ها با او کار داشت ...

پشت فرمان نشست... درحالی که برنامه ریزی میکرد یک سر به مطبش بزند و بعد به مهد کودک برود و نگین را بیاورد یا اول نگین را بیاورد بعد به مطبش سر بزند با تقه ای که به شیشه ی سمت شاگردش خورد سرش را به ان سمت کج کرد.

یک دختر عروسک پشت شیشه با لبخند نگاهش میکرد.

شیشه را پایین داد و لبخند نفس گیری زد وگفت: بفرمایید؟

دختر با لحن خاص و حرفه ای گفت: می بخشید من ماشینم حرکت نمیکنه .... میتونم خواهش کنم منو جلوی یه تعمیر گاه برسونید؟

برانوش از اینه به عقب نگاه کرد ... سانتافه و حرکت نکردن؟

برانوش شانه ای با بی قیدی بالا انداخت و با اشاره به اتومبیل عقبی گفت: مال شماست؟

دختر: بله ... از صبح معلوم نیست چش شده ....

برانوش: بفرمایید سوار شید به تعمیر گاه می رسونمتون....

دختر در حالی که شال سبز فسفوری اش را با مانتوی یشمی که لای دگمه هایش باز مانده بودند را سعی داشت مرتب کند... برانوش هم زیر چشمی حواسش به او بود. بینی تیز سربالایی داشت که مزخرف عمل شده بود ... واقعا عمل بینی شانسی بود.

دهانش زیادی بزرگ بود وقتی میخندید لبهایش تا پرده ی گوشش می رسید ... اما چشمهایش با ان لنز سبز بدک نبود.... در کل زیادی روی خودش کار کرده بود اما خوب میشد دقایقی تحملش کرد...

دختر: راستی من خودمو بهت معرفی کردم؟


romangram.com | @romangram_com