#من_تو_او_دیگری_پارت_37

برانوش: میشه گفت ...

ارمیتا: خوب؟ از من چه کمکی برمیاد؟

برانوش: برای کارم احتیاج به تجهیزات دارم... تقریبا دوسری لازم دارم.... چون یه همکار هم دارم...

ارمیتا از جا بلند شد وبه سمت کتابخانه رفت و ژورنالی را رو به رویش گذاشت و گفت: خوب شما انتخاب کنید من براتون فراهم میکنم...

ارمیتا سبد گل را برداشت و روی میز دیگری گذاشت وگفت: بابت گل ها ممنون...

برانوش: خواهش میکنم.... البته برای شرکت وزین شما زیادی ناقابله...

ارمیتا: بهرحال تشکر... خیلی زیبا هستن...

برانوش: نه به زیبایی شما....

ارمیتا تکانی خورد و به سمت او چرخید... سرش را درژورنال فرو کرده بود. زیادی پسرخاله نشده بود؟ فکر کرد شاید لحنش است ... کلا عادت داشت یک چیزی همینطوری بپراند از ان ندیدن ادم ها گرفته تا بقیه...

سرش را تکان داد و پشت میزش نشست ... و در کامپیوترش فرو رفت.

برانوش هم سکوت کرده بود .صدای ورق های گلاسه ی ژورنال و تیک تاک ساعت و دزدگیر یک اتومبیل در خیابان و قارقار کلاغی که روی سیم های برقی که درست رو به روی پنجره ی اتاق ارمیتا بود تنها صدای موجود فضا بود...

برانوش هم سکوت کرده بود .صدای ورق های گلاسه ی ژورنال و تیک تاک ساعت و دزدگیر یک اتومبیل در خیابان و قارقار کلاغی که روی سیم های برقی که درست رو به روی پنجره ی اتاق ارمیتا بود تنها صدای موجود فضا بود...

ارمیتا نفس عمیقی کشید و به سمت کیفش رفت و کیف پولش را دراورد ومقابل برانوش نشست وگفت: بابت لوله کش ها .. چقدر تقدیمتون کنم؟

برانوش سرش را بلند کرد وگفت: لوله کش؟ اهان... خواهش میکنم چه حرفیه...

ارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: ترجیح میدم زیر دین کسی نباشم....

برانوش لبخندی زد و گردنش را کمی به سمت چپ خم کرد وگفت: دین؟ فکر نکنم به این صراحت بشه اسم یه لطف و دین گذاشت....

ارمیتا به پشتی مبل تکیه داد.

کیف سفیدش که روی عکس گربه ی معروف کیتی بود و روی گوش چپش هم یک پاپیون صورتی داشت...برانوش داشت به ان کیف دخترانه وبچگانه نگاه میکرد.

ارمیتا دستش را روی تصویری که روی کیف پول م*س*تطیلی بود گذاشت وگفت: خوب نفرمودید؟ چقدر تقدیم کنم؟

برانوش لبخند کجی زد وگفت: خواهش میکنم خانم ارمند نفرمایید ....

خواست باز تعارف بکند که برانوش صفحه ای را مقابلش گذاشت وگفت: دو تا از همین یونیت با تمام تجهیزاتش.... براتون مقدوره؟

عالی بود .. دست روچیزی گذاشته بود که ده تایش در انبار موجود بود ...

نفس عمیقی کشید و یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: البته ... خواست بگوید فردا... اما حوصله نداشت برانوش را در فاصله ی یک شبانه روز باز ببیند. نفس عمیقی کشید و گفت: پس فردا ساعت 9 صبح تشریف بیارید سفارشتون اماده است....

برانوش: جدا ؟ چه سریع؟

ارمیتا: میخواین هفته ی دیگه تشریف بیارین؟


romangram.com | @romangram_com