#من_تو_او_دیگری_پارت_36
مرد جوان از پشت سبد با لبخند سلام کرد.
با دیدن برانوش هزاران هزار شاخ روی سرش سبز شد ... نزدیک بود پس بیفتد ... او اینجا ؟ بعد از ان اعتراف شیک و یونیک ... در شرکت با یک سبد لیلیوم با قیافه ای که جنتلمنی از نوک سر تا نوک کفش دی & جی اش می بارید ... بوی گوچی اش کل اتاق را پر کرده بود. میدانست گوچی است قبلا این بو را برای کسی گرفته بود ... اما فرد مورد نظر برانوش نبود.
با یک لبخند یکطرفه ... با همان خط نازک بخیه با صورتی اصلاح شده ... سبد را روی میز گذاشت.جلوی مبل چرمی ایستاده بود منتظر درخواست بفرمایید بنشینید بود...
ارمیتا مثل کسی که چوبی در جایش فرو کرده باشند سیخ ایستاده بود... شنبه ساعت دوازده وسی دقیقه ... خوش قول خوش وقت ...آن تایم... با یک سبد لیلیوم های رنگی... و دستهایی که حلقه نداشتند!
اهمی کرد وگفت: سلام ...
برانوش با همان ژست خاص خودش گفت: امیدوارم دیر نکرده باشم...
ارمیتا دو دستی مقنعه اش را مرتب کرد .... اگر میدانست اوست حتما اسپری آکات هزار و پانصد تومانی اش را که درکیفش بود و برای ادم های مثل معتمد هم استفاده نمیکرد حداقل الان مصرف میکرد یک دوش نسبی میگرفت!
برانوش روی مبل نشست و ارمیتا تلفن را با هول برداشت و گفت: پرستو... یعنی خانم رضایی... به اقا داوود بگو برامون ...
ویادش افتاد نپرسید برانوش چه میل دارد.
اب دهانش را فرو داد وگفت: چای قهوه نسکافه؟
برانوش: از قهوه ی شرکت شما نمیشه گذشت ...
ارمیتا جمله را در گوشی وز وز کرد و مقابل برانوش نشست. بعد از ان سخنرانی اش دیگر با او چشم در چشم نشده بود و از این بابت خدا را شکر میکرد که همه چیز طبق روال عادی بازگشته است ... و تمام دغدغه اش ان سی هزار تومان بدهکاری بود که سعی داشت مخ افسانه را بکار بگیرد و او ببرد اما افسانه اعتقاد داشت که باید خودش برود دو دستی تقدیم کند یک عذرخواهی هم تنگش بزند ... چرا که عالم همسایگی این حرکت کلی زشت محسوب میشد.
دقایقی بعد اقا داوود وارد شد سینی قهوه را به برانوش تعارف کرد ...
برانوش با همان لبخند یکطرفه گفت: خانم ها مقدم ترن....
ارمیتا با اشاره ی ابرو به داوود فهماند سینی را روی میز بگذارد... و زودتر برود ...
با بسته شدن در اتاق برانوش پایش را روی پایش انداخت وگفت: راستش قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم... اون روز اول دیدارمون کمی اعصابم متشنج بود بخاطر همین نتونستم برخوردی داشته باشم که درخور شان شما باشه... فقط میتونم بگم متاسفم...
ارمیتا حس کرد دهانش زیادی باز است ان را بست و با من من فکر کرد این عذرخواهی چه معنی های میتواند داشته باشد. ایا او هم باید متقابلا عذرخواهی کند؟ اصلا او اینجا چه میکرد؟
با ان حرفها هر کس دیگری بود به خونش تشنه میشد ...
برانوش هنوز با لبخند نگاه میکرد.
ارمیتا چشمهایش را ریز کرده بود .... باید یک حرفی بالاخره میزد ...
در حالی که دنبال کلمه و جمله میگشت وسعی میکرد برای جمله اش کلمات سنگین استفاده کند و فعل ومفعول را گم نکند چون برانوش زیادی محترمانه و کتابی و لفظ قلم حرف زده بود ...
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت عذرخواهی نکند ... او رفتارش بد بود خودش هم انگار فهمیده بود ... فقط حضورش اینجا زیادی عجیب می نمود.
با اشاره به سینی خودش ابتدا قهوه ای برداشت وگفت: خوب من درخدمتتون هستم... بفرمایید... بفرماییدش دو وجهه داشت اول منظورش حرفی بود که برانوش باید میزد دوم این بود که قهوه اش را هم در حین فرمایشش بفرماید ...
برانوش لبخندی زد وگفت: یه مطب کوچیک دارم...
ارمیتا: دندون پزشکی؟
romangram.com | @romangram_com