#من_تو_او_دیگری_پارت_35

صدای موزیک از واحد رو به رو می امد ... تازه سر شب بود خسته نبود اما حوصله نداشت.

این ارمیتا احتیاج به یک تنبیه درست وحسابی داشت ... پریسینگ نافش قشنگ بود . کمرِ باریک و پری داشت ... پوستش هم خوش رنگ بود.

موهای فرش هم چهره اش را طنز میکرد ... موضوع این بود که لحن حرف زدن خانگی اش هم اصلا جدیت نداشت... نوع گویشش طناز و شیرین بود.

از جدیت سر کار در خانه خبری نبود .... هنوز هم یاد عبارت هم جنسباز با مرصاد و نگین پرورشگاهی میتوانست نسبتا لبخند بزند...

پس چیزی نبود که تظاهر میکرد ... میشد فکرش را مشغول کند و به طرحی که در سرش بود پر و بال بدهد و او را به غلط کردن بیندازد!!!

این را دوست داشت ...

با صدای پیام کوتاه موبایلش ان را برداشت .... متن پیام مثل باقی دفعات گیج کننده بود.

-سلام عزیزم ... حالت چطوره؟ فقط خواستم احوالتو بپرسم. روی ماه نگین و می ب*و*سم.

پیام های این شماره را همیشه در یک پوشه ی دیگر نگه میداشت.

قبل از جدایی مینوشت: روی ماه نگین و لادن را می ب*و*سم... بعد از جدایی نوشت: لادن مناسب تو نبود ... و حالا مدت ها از نگین تنها مینویسد.

چند باری سعی کرده بود خط او را دنبال کند اما همیشه از یک شماره ی جداگانه پیغام می فرستاد ... دو سه بار اول جواب داد اما بعد از جداشدن از لادن دیگر به این یکی فکر نمیکرد ... اگر قبل از جدایی پیغامی از او نداشت احتمال میداد از کسی از سمت و سوی لادن باشد ... حسی به او میگفت یک زن است ... یاشاید یک دختر جوان... این پیام ها فرستنده اش قطعا از جنس خودش نبود . این تنها چیزی بود که میدانست.

نگین کمی وول خورد ... از جا بلند شد ... کهنه اش را باید عوض میکرد ... سعی میکرد بیدارش نکند اما بیدار شد .... با پشت دست چشمهایش را می مالید ... فوری یک شیشه شیر اماده کرد و در دهانش گذاشت.... با چشم بسته مینوشید... ساعت سه صبح بود ... او را روی تخت خودش خوابانده بود و شیشه شیر را گرفته بود.

از ترس اینکه مبادا لهش کن خودش پایین تخت نشسته بود تا اگر خوابش هم برد او له نشود....!

از ترس اینکه مبادا لهش کن خودش پایین تخت نشسته بود تا اگر خوابش هم برد او له نشود....!

فکر کرد اینقدر حرف ندیدن برای همسایه ی واحد رو به رویی سنگین امده است که به کررات ان را استفاده میکند ان از شرکت ان هم از الان ... چقدر در روز هی او را دید... چه دیدنی هم بود واقعا...!

فصل دوم: شنبه...

پشت میز کارش نشسته بود و اقلام جنس هایی که روی دستش باد کرده بود را یادداشت میکرد... این سفارشات مرغوب را برای شرکتی وارد کرده بود که دو هفته از ورشکستگی اش میگذشت و حالا نمیدانست باید چه کار کند هرچند مشکل چندان حادی نبود اما دوست نداشت انبار پر از اجناسی باشد که باید فروخته میشد اما هنوز روی دستش بود.

ادمی نبودکه چک دست شرخر بدهد ... میدانست طرف حسابش انقدر ناامید هست که یک شرخر دیگر کم وزیادتر برایش چندان فرقی نکند ... چه بسا همین رفتار جوانزنانه اش خیلی وقت ها زیادی به کارش می امد.

حساب کتاب های شرکت را بررسی میکرد ... چک تپلی را هنوز نتوانسته بود پرداخت کند ... از طرف یکی از ان کله گنده های بازاری بود که یکی دوباری هم سرش اوار شده بودند و او فقط مهلت میخواست .... با ورشکستگی شرکت سهند هم امیدی نداشت تا مبلغی دستش را بگیرد ... باید فکر دیگری میکرد... امروز فردا بود که باز باید با یک عده مرد نامرد زبان نفهم دهان به دهان میشد.

با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشت.

پرستو: قرار ملاقات دارین .... بفرستمشون داخل؟

یادش نمی امد با چه کسی قرار دارد امیدوار بود ان کریمی شکم گنده نباشد... با گفتن اوهوم تماس را قطع کرد.

دو تقه به در خورد .... سرش را بلند کرد.

مرد بود از لباس اسپورتش فهمید... شلوار دیزل مشکی و کتانی های دی & جی طوسی و اور کت نوک مدادی... نمیتوانست رنگ پیراهن و چهره اش را تشخیص دهد چرا که پشت یک سبد شیک پر از لیلیوم های رنگی پنهان شده بود.

در حالی که فکر میکرد مازیار اینقدر لاغر و خوش استایل نبود و فکرش جز او به سمت شخص دیگری سوق داده نمیشد اهسته گفت: بفرمایید...


romangram.com | @romangram_com