#من_تو_او_دیگری_پارت_34
به چیز احمقانه ای که با تمام احمقانه بودنش خودش میدانست که از احمق بودن خودش است که دارد به ان فکر میکرد.
نگین شیشه شیرش را انداخت...
برانوش خم شد ان را به دستش بدهد اما یاد دادو بیداد مرصاد افتاد که میگفت چیزی که به زمین میفتد را همینطوری در دهان نگین نگذارد.
با کلافگی از جا بلند شد تا سرش را بشوید... نگین جیغ کشید ... برانوش محلش نگذاشت ...
در حالی که هنوز فکر میکرد و صدای جیغ نگین و گزارشگرفوتبال در سرش بود به هال بازگشت... یک پونز کوچک بی هوا در پایش فرو رفت و صدای اخ خودش هم با همه چیز مخلوط شد.
با کلافگی روی مبل نشست و نگین را ب*غ*ل گرفت... تلویزیون را خاموش کرد. شیشه را در دهانش گذاشته و به سقف خیره شد ...
جز سر و صدای شیر خوردن دخترش چیز دیگری برای شنیدن نداشت... حتی تیک تاک ساعتی که روی دیوار روبه روی کاناپه ی سه نفره که رویش نشسته بود درست بالای تلویزیون ال سی دی و دم و دستگاه سینمای خانگی اش که هنوز باتری نداشت...
پاهایش را روی میز عسلی رو به روی کاناپه دراز کرد... نگین شیشه را پس زد... یعنی سیر شده بود.... بلندش کرد اهسته به پشتش ضربه میزد...
نفس عمیقی کشید... بوی خوبی میداد... بوی دخترش را دوست داشت... نگین را روی زانویش نشاند... چشمهایش خسته بود در نهایت درشتی خمار شده بود.
همه ی شباهتش به خودش بود ... حالت چشمها و فرم صورتش... به وان یکادی که در گردنش بود نگاهی کرد.
به خانه ای که تازه در ان ساکن شده بود ... نگین خسته بود ... تک تک اجزای صورتش این را نشان میداد.
به اتاق مشترک خودش و نگین رفت.... او را داخل تخت سفید وصورتی پر از نرده گذاشت... و خودش هم لبه ی تخت یک نفره اش نشست.
نگین پاهایش را بالا داده بود و به او نگاه میکرد.... او هم به چشمهای نگین خیره شده بود...
با کلافگی گفت: خوب بخواب دیگه...
نگین خندید...
برانوش هم لبخندی زد وگفت: عین مامانت میخندی....
نگین هنوز میخندید...
برانوش روی تخت پهن شد و به پهلو غلت زد و به او نگاه کرد وگفت: کاش تو رو هم با خودش می برد...
نگین هنوز شصت پاهایش را گرفته بود ...
برانوش اهی کشید وگفت: کی واسه ی تو دعوت نامه فرستاد؟
نگین عطسه ای کرد و برانوش بلند شد و پتوی ابی اش که پیراهن سیندرلا بود را رویش کشید وگفت: نبینم مریض بشی...
نگین خسته شده بود ... پاهایش را ول کرد .... از پتو خوشش نمی امد .... میخواست ان را کنار بزند نمیتوانست... داشت به نق نق کردن می افتاد ...
برانوش نفس کلافه ای کشید وگفت: من با تو چیکار کنم ....
چراغ را خاموش کرد وگفت: بگیر لالا کن ....
نگین کمی نق نق کرد برانوش محل نداد در تاریکی هنوز داشت فکر میکرد چطور به اینجا رسید!
romangram.com | @romangram_com