#من_تو_او_دیگری_پارت_32

یک قطره هنوز ته لیوان بود ان راهم با سرو صدا و ملچ مولوچ نوشید...

با ان تاپ مدل نیمه تنه ی سفید که بندش دورگردنش بود و ناف و حلقه ی ستاره مانندی که به نافش اویزان کرده بود و پوست خوشرنگش را به رخ برانوش که پشت سرش ایستاده بود میکشید روی پاشنه ی پا چرخید وچشم در چشم برانوش شد.

برانوش اهمی کرد و ارمیتا حس کرد اب دهانش راقورت نداده در گلویش پرید به سرفه افتاد... یک چادری ... یک نفر چیزی به او میرساند بپوشد...

برانوش هنوز نگاهش میکرد ... به سمت افسانه که نگین را یک دستی گرفته بود و با مشت به کمر برهنه ی ارمیتا میکوبید تا حالش جا بیاید گرفت و نگین را در آ*غ*و*شش گرفت وگفت: ببخشید مزاحم شدم... تا یک ساعت از دستشویی استفاده نکنید ... مشکلش حل شد... شبتون بخیر...

نگین با صدای بو بویی که از خودش خارج میکرد دست مشت شده اش را به علامت بای بای تکان میداد....

افسانه خشکش زده بود... در با صدای اهسته ای بسته شد.

ارمیتا هنوز مات انجا بود.

افسانه با کف دست محکم به کمر ل*خ*ت ارمیتا زد و ارمیتا یک لحظه سوخت و مثل استنلی لورل چهار دقیقه بعد صدای جیغش از واکنش درد بلند شد.

قبل از اینکه ارمیتا بخواهد یک کلمه بگوید افسانه با داد گفت: یک ساعت تمام برات چشم و ابرو اومدم.... الاغ نفهم....

ارمیتا: به درک.... واسه چی زودتر نگفتی؟

هنوز داشت خودش را نوازش میکرد و از واکنش افسانه درحالی که کمرش را می مالید گفت: اصلا این نره خر اینجا چیکار میکرد؟

افسانه با اخم و دندان قروچه درحالیکه کاملا اماده ی حمله کردن و گیس کشیدن را داشت گفت: بیچاره اومده بود من تنها نباشم....

ارمیتا با جیغ گفت: چی؟ اومده که تو تنها نباشی؟؟؟

افسانه کمی ارام شد خوب توضیح میداد ارمیتا چرا گفت: چاه گرفته بود منم زنگ زدم دو نفر بیان.... اومده بود بالای سر اون دونفر وایستاده بود ... چون جفتشون هیز بودن ... بیچاره هزینه ی چاه م*س*تراح مارم اون حساب کرد... الانم یه دقه رفته بود دستاشو بشوره چون بخاطر کمک وسایل اونا رو بلند کرده بود ... اه ه ه ه

خدا لعنتت کنه ارمیتا ... بمیری... ابرومون رفت....

ارمیتا خودش هم با این قضیه مشکل داشت ... اما موضوع این بود که اصلا احساس ناراحتی نمیکرد ... یعنی ناراحت بود اما نه تا حد افسانه ... فقط مشکلش این بود که با چه ریختی جلوی او ظاهر شده بود.

دستی به تاپش کشید و موهای فرفری اش که دورش را گرفته بودند ...

باید دوش میگرفت.

به جهنم... مهم این بود که قرار شنبه مالید و با این اوصاف ممکن نبود برانوش او را ببیند .

در حالی که به سمت حمام میرفت بلند بلند گفت: شام و بذار داغ بشه ...

اصلا او را این گونه دید که دید.... اصلا مهم نبود ... وارد حمام شد.

خیلی زود کارش تمام شد .... یک تاپ وشلوارک صورتی تیره پوشید و روی کاناپه لم داد.

افسانه سه تا اسکناس ده هزار تومانی در آ*غ*و*شش پرت کرد وگفت: برو خودت حساب کن...

ارمیتا با تعجب گفت: این چیه دیگه؟

افسانه: کوفته قلقلیه... تو دهات ما بهش میگن پول..


romangram.com | @romangram_com