#من_تو_او_دیگری_پارت_31
افسانه با لبخند جلوی در حاضر شد وگفت:شمایین؟
برانوش: خوبین؟کمک لازم نیست؟
افسانه لبخندی زد و گفت: مرسی از لطفتون....
و صدای یکی از لوله کش ها امد که گفت: خانم جان این.... با دیدن برانوش حرفش را خورد و گفت:سلام اقا....
برانوش دست به کمر ایستاد و با لحنی که کمی جدی و متحکم بود گفت:کارتون تموم شد؟
مرد: الان اقا ... و رو به همکارش گفت: اصغر بجنب...
افسانه با لبخند نگین را درآ*غ*و*ش گرفت و رفت به اشپزخانه تا چای بریزد. برانوش هم جلوی در دستشویی ایستاده بود و به دکوراسیون خانه نگاه میکرد.
ساعت نزدیک 9 شب بود....
ارمیتا با کلید در را باز کرد.
افسانه با غرغر گفت: هیچ معلومه کجایی؟
ارمیتا با خستگی مقنعه ا ش را از سرش کشید وگفت: امروز اینقدر کار داشتم که به تنها چیزی که نگاه نکردم ساعت بود...
افسانه با حرص گفت: معلوم نیست کی میری... کی میای... واسه چی موبایلتو جواب نمیدادی؟
ارمیتا روی مبل نشست و درحالی که با دیدن سینی که محتوی د و لیوان شربت بود یکی را برداشت وگفت: چه به خودتم میرسی...
درحال نوشیدن شربت گفت: جلسه داشتم ... پوزش ...
یک قلپ نخورده بود که حس کرد چیزی لای پایش وول میخورد.
سرش را پایین گرفت با دیدن نگین با تعجب لیوان را روی میز گذاشت و او را بلند کرد وگفت: این اینجا چیکار میکنه....
با حرص از جا بلند شد ورو به افسانه که در اشپزخانه بود و او هم جلوی اپن ایستاده بود با غر گفت: هنوز هیچی نشده شدی لـله ی مرصاد؟
افسانه رو به رویش ایستاد و درحالی که با ابرو اشاره میکرد گفت: نه ... اخه میدونی چیه...
ارمیتا با عصبانیت گفت: نمیخوام بدونم چیه..... اون گودرزی احمق وبگو که برداشته خونه رو به دو نفر که معلوم نیست کس وکارشون کیه و چیه فروخته.... خدا رحم کرده ما رو یه عمره میشناسه ... میدونه اکثر وقتا من و تو خونه تنهاییم.... برداشته کی و هم انتخاب کرده؟ مگه شرط این ساختمون تاهل نبود؟
م*ر*ت*ی*ک*ه ی احمق...
وفکر کرد مرصاد هم احتمالا یکی هست درست مثل برادرش... در حالی که نگین را به دست افسانه داد ... خم شد لیوان شربتش را برد اشت وگفت: من نمی فهمم دو تا پسر و یه بچه تو یه خونه .... بخدا اگه امریکا بود میگفتم همجنس بازن این بچه هم از پرورشگاه اوردن ...
کمی از شربتش نوشید و افسانه در حالی که مفصل انگشتهایش را میشکست گفت: نه بخدا ... بعدشم این اپارتمان که مال اقا مرصاد نیستش که..
ارمیتا: اون اصلا در حدی نیست که بخوای پشت سرشم اسمشو اقا صدا کنی... واقعا من یکی موندم گودرزی به چی اینا اعتماد کرده... برادر کودنش صبحی منو دیده بجای سلام میگه: من اصولا کسی ونمی بینم... واقعا ادم میمونه جواب این ادمای نادون و چی بده.... در حالی که مانتویش را روی مبل پرت کرد افسانه دو دستی در سرش زد.
ارمیتا ته مانده ی شربتش را یک نفس سر کشید.
در حالی که هنوز غر غر میکرد کلیپسش را باز کرد وگفت: ادم میمونه چی بگه ... فقط من یکی حالم از این دو نفر از پشت کوه دراومده بهم میخوره... پسره ی احمق خدا رحم کرده به من فعلا محتاجه منم عمرا کارشو راه بندازم... مازیارم هرچی گفت بگه اصلا برام مهم نیست... فکر کرده من ادمی ام که برای این امثال اینا قدمی از قدم بردارم؟ کور خونده...
romangram.com | @romangram_com