#من_تو_او_دیگری_پارت_30
مرصاد متخصص اطفال بود؟ چه خوب!!!
مرصاد متخصص اطفال بود؟ چه خوب!!!
در حالی که به مردی که لهجه ی فوق غلیظی داشت سعی داشت ادرس را توضیح دهد هنوز ذهنش درگیر ان دو برادر عجیب و غریب بود.
چرا مرصاد که بزرگ بود زن نداشت اما برانوش که فیسش بچه تر میزد زن داشت بچه هم داشت تازه متارکه هم کرده بود ...
روی مبل پهن شده بود ... یک ساعتی گذشت تا صدای زنگ به صدا درامد ... در را باز کرد .شالش را مرتب کرد ....
با دیدن د و نفر یک لحظه ماند که چرا صبر نکرد تا ارمیتا هم بیاید ... با این حال اجازه داد ان دو مرد نسبتا سی وخرده ای ساله که لباس یک سره ی مشکی داشتند و صورتشان تا بناگوش سرخ بود و جوراب هایشان بوی گند میداد و کفش جفتشان هم از پاشنه تا خورده بود وارد خانه شوند. افسانه م*س*تاصل نمیدانست در را ببند یا باز بذارد ... در نهایت تصمیم گرفت در را باز بگذارد .
برانوش بخاطر سر وصدا از پشت چشمی نگاه میکرد . دیدن دو مرد ... در خانه ای که افسانه تنها بود ... ان هم ان افسانه ی مشنگ .... که کمی شیرین میزد ...
ارمیتا صد تا مثل افسانه را در جیبش میگذاشت عجیب بود که دو خواهر اینقدر متفاوت بودند ... حالا نه اینکه او مرصاد خیلی عین هم بودند ... بعد به خودش نهیب زد موضوع انها متفاوت است ... بار دیگر به واحد رو به رو نگاهی انداخت ... در خانه باز بود حداقل عقل این را داشت که در را به روی خودش و دو مرد غریبه نبندد....
با احساس سوزشی در روی شصتش به نگین که سعی میکرد خارش لثه هایش را با شصت برانوش التیام بخشد انگشتش را از دهان او بیرون اورد وگفت: به خودی هم پاتک میزنی دختر خانم....
نگین انگشتش را در دهانش کرد ... خوشش نیامد با چشم دنبال انگشت برانوش میگشت .... ان یکی خوشمزه تر بود .
برانوش او را روی مبل گذاشت و به سمت تلفن که داشت خودکشی میکرد رفت... نگین دست وپا تکان میداد دوست داشت ان بالا باشد ... انقدر نق نق کرد تا برانوش دوباره او را بلند کند.
با مرصاد صحبت میکرد که اخر هفته قرار است نرگس به انجا بیاید و یک پرستار برای نگین معرفی کند .
باز حس کرد در شصتش سوزن فرو کردند ... یک چسه دندان چه نفوذی داشت ...
شصتش را از دهان او دراورد و نگین جیغ کشید ...مرصاد پای تلفن داد زد: چیکارش کردی؟
برانوش حرصی گفت: هیچی نشده ...
مرصاد با حرص گفت: بخدا یه بار دیگه دست روش بلند کنی میام انقدر میزنمت صدای سگ بدی ....
برانوش با لحن اهسته ای گفت: نه بخدا من کاریش ندارم ....
بعد از مکالمه ی کوتاهی تماس را قطع کرد. نگین اخم کرده بود. حق نداشت انگشتش را از دهان او بیرون بکشد ...!
صدای اهن و اوهون مرد ها میامد ... یکی انقدر با هیزی نگاه میکرد که افسانه ترجیح میداد خانه را بی امان بگذارد و برود ... کاش به اقا رضا زنگ میزد و می امد بالا ...
برانوش به نگین نگاه کرد.
با کمی مکث گفت: یعنی میگی بریم اونجا؟
نگین دست وپایی تکان داد و برانوش گفت: خیلی خوب بریم ... فقط اگه اون دختره ی فولاد زره اونجا بود چی؟
نگین عطسه ای کرد و برانوش خندید و صورتش را محکم ب*و*سید.
نگین اب دهانش اویزان بود .... برانوش کلید را برداشت و نگین را از این دست به ان دستی کرد و وارد راهرو شد.
اهسته صدا زد: خانم ارمند؟
romangram.com | @romangram_com