#من_تو_او_دیگری_پارت_27

با لگد دو ضربه به در زد مرصاد با حرص در را باز کر دوگفت: زهرمار نگین ترسید....

برانوش خرید ها را جابه جا کرد و خم شد تا بند کفشش را باز کند.

هنوز نپرسیده بود چه خبر که خبر خودش در را باز کرد.

مرصاد با دیدن افسانه که کمی انگار صورتش هیجانی بود لبخندی زد وسلام کرد.

افسانه هم برای او و برانوش سری تکان داد وگفت: خوبین اقای برومند...

برانوش به او نگاه میکرد.... این احتمالا خواهر همان فولادزره بود ... بعید میدانست دخترش باشد .... با این حال به فکرش نیشخندی زد و افسانه هم جلوی در اسانسور این پا و آن پا میکرد...

برانوش گره ی کفشش کور شده بود... مرصاد به افسانه با لبخندی ملیح خیره بود وافسانه جلوی در اسانسور بسته بال بال میزد ...

مرصاد با لبخند گفت: اتفاقی افتاده...

افسانه شالش را که کج و کوله روی سرش بود را نسبتا مرتب کرد وگفت : راستش چطوری بگم....

با کمی من من به اسانسور که بالا نمی امد نگاهی کرد و بعد در حالی که دستهایش را در هم قلاب کرده بود گفت: دستشوییمون مشکل داره بخاطر همین میخوام برم پیش اقا رضا بگم یکی وبفرسته بیاد کمکمون...

مرصاد لبخندی زد وگفت: خوب اگه مشکلی هست بفرمایید داخل... و درحالی که به برانوش اشاره کرد او را هم معرفی کرد.

برانوش با گفتن لفظ خوشبختم و شنیدن متقابلش از دهان افسانه لبخندی زد ...

مرصاد هنوز تعارف میکرد.

برانوش بالاخره هم از دست ان گره ی کور خلاص شده بود .... ایستاده بود و مذاکره ی دونفره ی انها را نگاه میکرد.

مرصاد یک بار دیگر تعارف کرد و افسانه بیخیال استفاده از دستشویی سرایدار شد اقا رضا هم سه پسر عزب داشت در هر صورت! ... با شرمندگی وارد خانه شد و برانوش هم پشت سرشان داخل شد.

در حالی که نگین داخل رو رورکش بود به سمتش هجوم اورد ...

بی توجه به او به سمت اتاقش رفت ... لباس هایش را با یک تی شرت سفید و یک جین نسبتا کهنه که به مصرف خانگی درامده بود عوض کرد...

نگین با سر و صدا وارد اتاق شد ...

مقابل برانوش ایستاد و حینی که داشت 5 انگشتش را مک میزد به برانوش خیره شد.

برانوش روروئکش را به سمت خودش کشید و نگین با ان چشمهای درشت و یک کیلیپس کوچک که روی سرش هیچ نقشی ایفا نمیکرد چرا که موهایش روی صورتش ریخته بود به او زل زده بود.

برانوش او را در آ*غ*و*ش گرفت... نگین کف دستش را روی صورت او گذاشت ... برانوش به دستهای کوچکش ب*و*سه ای زد ...

نگین با تف مالی سعی میکرد صداهایی از خودش در بیاورد... برانوش فقط نگاهش میکرد.

با احساس حضور مرصاد جلوی در اتاق گفت: داری میری؟

مرصاد: شیرشو خورده .... پوشکشم تمیزه ... مگه بهت نگفتم کرم یا ژل بگیر... ؟ پودر بچه چرا گرفته؟

برانوش با حرص گفت: حالا چه فرقی میکنه؟


romangram.com | @romangram_com