#من_تو_او_دیگری_پارت_25
الهام: من؟؟؟ اممم... من دوست دارم بیست و هفت هشت سالت باشه... ولی کمتر میزنی...
برانوش خندید وگفت: نه ولی همون بیست هفتم ...
الهام لبخندی زد وگفت: به من چند میخوره؟
برانوش نگاهی به صورتش کرد... چشمهای قهوه ای اش زیر یک عالم ارایش وسایه مدفون بود. لبهایش برجسته بود و کنار بینی نگین داشت.
ابروهایش هشتی بود و با ان سایه ی عجیب غریب دودی با مانتوی سبز کمرنگ وشلوار یشمی و شال صورتی کمرنگ خواسته بود تیپ ضد بزند ... جان خودش!
برانوش با مکث گفت: خوب بهت... فکر کنم ... بیست و سه اینطورا....
الهام با عشوه گفت: وای عزیزم تو چه باهوشی... حدست درست بود.
برانوش ابروهایش را بالا داد وگفت: ولی بیشتر میخوری...
الهام اخمی کرد وگفت: دیگه بد نشو ...
برانوش لبخندی زد و درحالی که دستش را گرفت وبا انگشتانش بازی میکرد گفت: باشه گلم.... ولی خوشگلی...
الهام لبخندی زد و با ایست اتومبیل که در یک کوچه ی که خلوت بود با نگاه خیره ای به سمت برانوش که م*س*تقیم به او زل زده بود چرخید...
الهام خودش را به او نزدیک تر کرد.
برانوش روسری اش را برداشت ... انقدر کوچه خلوت و پر درخت بود که کسی متوجه انها نمیشد... بخصوص شیشه های اتومبیل هم دودی بود.
برانوش او را به سمت خودش کشید و الهام دستش را در موهای سیاه او فرو کرد و صورتش را به او نزدیک کرد و ... !
و حس کرد برانوش به ارامی دگمه های مانتویش را باز میکرد ... خواست او هم متقابلا دگمه های پیراهن او را باز کند اما برانوش دستش را پس زد... و با صدای اهسته ای زیر گوشش گفت: خونه تکمیلش میکنیم باشه عزیزم؟
الهام چیزی نگفت...
ساعت نزدیک یک ظهر بود ...
الهام با سر انگشت رژ دور لب برانوش را پاک کرد وگفت: خونه داری؟
برانوش: حالا کوتاه بیا ... تاشب وقت زیاده ...
الهام خندید و برانوش گفت: خوشمزه ای... و شیرین.
الهام لبخندی زد و برانوش گفت: خوب ما قرار بود نهار بخوریما....
الهام با سر موافقت کرد ولباس هایش را درست کرد و ارایشش را تجدید کرد .
جلوی درب رستوران شکیلی ایستاد... در را برای الهام باز کرد و باهم به سمت میزی راه افتادند.
برانوش منو را باز کرد. ... گران ترین هارا سفارش داد و در حالی که به چشمهای ذوق زده ی الهام خیره بود گفت: خوب عزیزم یکم از خودت بگو؟
الهام با شوق وذوق و لحنی که فکر میکرد زیادی جذاب است مخ برانوش را به کار گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com