#من_تو_او_دیگری_پارت_22

با دیدن او مات جلوی در اتاقش ایستاد.

او هم تعجب کرده بود. مات و مبهوت به او زل زده بود و انتظار دیدنش را اینجا نداشت. خوب بود پس میتوانست ادم ها را ببیند ... جفتشان حیرت زده بهم خیره شده بودند.

قد به نسبت بلندی داشت... چهار شانه بود. در ان کت و شلوار مشکی رسمی با پیراهن طوسی وکفش چرم قابل توجه بود.

موهای مشکی ای پر پشتی داشت که با مد روز کوتاه شده بود. صورتش اصلاح شده بود ... یک کیف چرم مشکی هم در دست چپش بود.

به انضام ساعت استیلی که در دست راستش بود. ساعت را که در دست راست نمیندازند؟

یک لحظه دست چپ و راستش را قاطی کرد اما موضوع این بود که در هیچ یک از دستها حلقه ای نبود!

صورت گرد و پوستی به نسبت سبزه ای داشت. گردن کشیده اش به یک زنجیر سفید مزین شده بود. چشمهای فوق العاده تیره و مشکی با ابروهایی مشکی تر از موهایش که تا سمت شقیقه ادامه داشت. ابروهایش نه ضخیم بود نه باریک و زنانه ... یک خط صاف بالای چشمانش بود... با فاصله ای متناسب و مقبول...!

بینی اش کمی گوشتی بود اما انقدر بزرگ نبود که در ذوق بزند.

لبهایش هم صورتی مات بود.

و یک خط نازک جای بخیه هم از پایین بینی تا لب بالا داشت. درست مثل بچه هایی که لب شکری بودند وحین تولد لب پاره داشتند و نمیتوانستند شیر بخورند.

ان خط بانمکش میکرد. یعنی اگر ان خط نازک جای بخیه نبود شاید قیافه اش شیطنت نداشت اما با ان.

با لبخند نصفه نیمه ای نگاه میکرد. دندان هایش سفید بودند ... پس سیگاری نبود! بوی عطری که صبح میداد هم در فضا پیچیده بود...

در کل سه صفت را میتوانست به او نسبت دهد... لب شکری سبزه ی بانمک...!

در حالی که به سمت او میرفت گفت: فکر نکنم شما با من قرار رسمی ای داشته باشید؟

نفس عمیقی از کلافگی کشید وبا لبخند نصفه نیمه ای که زوری بود گفت: از طرف مازیار سلامی مزاحمتون میشم خانم آرمند!

ارمیتا نیشخندی زد وگفت: آه ... بله... متاسفانه امروز وقتم پره .... اگه میتونید فردا تشریف بیارید... رو به پرستو گفت: خانم ر ضایی لطفا به ایشون برای فردا یه وقت بدید یا نهایتا تا اخر هفته ... اگر هم ساعت خالی برای ملاقات نبود به سمت او چرخید وگفت: امممم... شما برای شنبه ی هفته ی اینده میتونید به شرکت بیاید....؟ فکر میکنم اون روز وقتم به نسبت ازاد باشه....

با ابروهایی که بالا داده بود و نگاهی متعجب گفت: وقت خالی دیگه ای نبود؟

ارمیتا دست به سینه به میز پرستو تکیه داد وگفت: می بینید که سرم به شدت شلوغه ... همین هم بخاطر دوستی چندین ساله با مازیار بوده... وگرنه تا ماه اینده برنامه ی شرکت بصورت فشرده است....

لبخند مرموزانه ای زد وگفت: پس تا شنبه شما وقت ندارید درسته؟

ارمیتا چشمهایش را ریز کرد وگفت: دقیقا ...

در کمال ناباوری ارمیتا رو به رضایی گفت: خوب پس من همون شنبه ی دیگه مزاحم میشم... همین ساعت خوبه؟

ارمیتا دیگر نیازی نبود بماند. به سمت اتاقش میرفت که پرستو در کامپیوترش چک کرد وگفت: بله همین ساعت ... شما اقای؟

ارمیتا جلوی در اتاق ایستاد تا نامش را بشنود....او هم با لبخندی رو به ارمیتا گفت: برانوش هستم... برانوش برومند ...

پرستو با مکث گفت: برانوش؟ بله... و نامش را در لیست تایپ کرد.

و صدای بسته شدن در اتاق ... ارمیتا به سمت میزش رفت. چه اسمی داشت. برانوش!


romangram.com | @romangram_com